گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد هشتم
درس صدودهم تا صدوپانزدهم:


پيشي گرفتن از حمد خدا و رسول خدا عين عقب افتادگي است


بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،

و لعنة الله على اعداآئهم اجمعين،

من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم



قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

يا ايها الذين آمنوا لا تقدموا بين يدى الله و رسوله و اتقوا الله ان الله سميع عليم - يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون‏ا. [27]

«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! در مقابل خدا و رسول او از آنها سبقت نگيريد و تقدم مجوئيد، و از خدا بپرهيزيد كه خداوند شنوا و داناست.اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! بالاتر و بلندتر از صداى پيغمبر صداى خود را بالا نبريد، و با او با صداى بلند همچنان كه بعضى از شما با بعض ديگر مخاطبه مى‏كنند، مخاطبه منمائيد كه اين عمل موجب نابودى اعمال شما مى‏شود بدون آنكه بفهميد» !

فطرت و عقل و شرع به انسان دستور مى‏دهند كه در كارى كه بر عهده انسان نيست، دخالت كردن غلط است.يعنى قواى سه‏گانه: قلب و عقل و دين همه بر اين مطلب اتفاق دارند كه دخالت كردن در امور دينى و شرعى كه از حيطه ادراك و دائره سعه انسان بيرون است، اشتباه و مفاسدى به بار مى‏آورد.

تعيين امام نمودن، يعنى اختيار معنوى: قلبى و روحى و عقلى و طبيعى جامعه مردم را به دست‏شخص مبتلا به آراء نفسانى و افكار شيطانى همانند ساير افراد مردم‏كه مبتلا به هواى نفس و غلبه شهوات هستند، دادن از منطق عقل خارج است زيرا بنا بر منطق قرآن كريم پيوسته بايد حق، مرجع و مدار عمل باشد، و تعيين آن با حق است، و انتخاب امام بر اساس اهواء و آراء مردم كه متكى بر تمايلات نفسانيه است و اعتماد بر حق ندارد نمى‏تواند ميزان براى تشخيص وصول به واقع و استجلاب واقعيت‏باشد.و اگر بنا باشد تعيين امام به دست مردم باشد و عزل و نصب او در صورت خطا و عصيان، و يا در صورت استقامت و عدم خطا، به آراء مردم تحقق پذيرد، در اين صورت در واقع و حقيقت امر، مردم، امام امام خود مى‏باشند.و نتيجه كه تابع اخس مقدمتين است، آن واقعيت را در سطح افكار نازله مردم تنزل مى‏دهد.يعنى در حقيقت آن واقعيت و معنى و ربط با عالم امر از بين مى‏رود، و فقط همين نظريات عادى و عامى مردم، راهبر و راهنماى توده خواهد شد، در حالى كه مى‏دانيم امامت از ولايت جدا نيست، و سياست پيوسته با معنويت و حقيقت ربط با عالم ملكوت توام است.

بازگشت به فهرست

ابيات ابن حماد عبدي درعدم جواز انتخاب امام
اين حقيقت را ابن حماد عبدى شاعر اهل بيت در ابيات خود، خوب با بيان صغرى و كبرى و نتيجه مطلوبه آورده است آنجا كه گويد:

و قالوا رسول الله ما اختار بعده اماما و لكنا لانفسنا اخترنا 1

اقمنا اماما ان اقام على الهدى اطعنا و ان ضل الهداية قومنا 2

فقلنا اذن انتم امام امامكم بحمد من الرحمن تهتم و لا تهنا 3

و لكننا اخترنا الذى اختار ربنا لنا يوم خم ما اعتدينا و لا حلنا 4

سيجمعنا يوم القيامة ربنا فتجزون ما قلتم و نجزى الذى قلنا 5

هدمتم بايديكم قواعد دينكم و دين على غير القواعد لا يبنى 6

و نحن على نور من الله واضح فيا رب زدنا منك نورا و ثبتنا7 [28]

1- مخالفين ما مى‏گويند: رسول خدا پس از خود براى امامت كسى را اختيار نكرد، و ليكن ما خودمان براى خود انتخاب مى‏كنيم.

2- ما امام و رهبرى را منصوب مى‏كنيم، و او را بر پا مى‏داريم، اگر بر راه‏صواب و درست مردم را حركت داد، از او اطاعت مى‏كنيم، و اگر از راه هدايت گم و گمراه شد، ما او را مستقيم و راست و استوار مى‏سازيم.

3- ما به آنها مى‏گوئيم: بنابراين شما امام امام خودتان هستيد كه در گمراهى و ضلالت متحيرانه مى‏رويد، و اما ما متحيرانه هيچگاه در گمراهى گم نمى‏شويم و نابود نمى‏گرديم.

4- و ليكن ما اختيار كرديم آن كس را كه پروردگار ما براى ما، در روز غدير خم انتخاب كرد، نه ما تجاوز و تعدى كرديم و نه حيله و مكر بكار زديم.

5- پروردگار ما، بين ما و شما در روز قيامت جمع مى‏كند، آنگاه شما را پاداش بر طبق گفتارتان مى‏دهد، و ما را پاداش بر طبق گفتارمان.

6- شما با دست‏خودتان قواعد و پايه‏هاى دين خود را فرو ريختيد! و دين بر غير پايه و اساس، ممكن نيست‏بنا شود.

7- و ما با نورى از جانب خداوند هستيم كه روشن و آشكار است، پس اى پروردگار ما از جانب خودت اين نور را زياد گردان! و ما را در اين صراط ثابت‏بدار
گفتگوي شيعي با سني در لزوم خلافت
ابن شهر آشوب قبل از ذكر اين ابيات، گفتگوئى را بين ابو الحسن رفا و ابن رامين فقيه بدين طريق ذكر كرده است كه: ابو الحسن به ابن رامين گفت: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از مدينه خارج شد، كسى را براى مدينه و اهل آن جاى خود نگذارد.

ابن رامين در پاسخ او گفت: آرى، على را بجاى خود در مدينه جانشين گذارد.

ابو الحسن گفت: چگونه به مردمان مدينه نگفت: اختاروا فانكم لا تجتمعون على الضلال! «براى امور خود، در نبودن من، خودتان يك نفر را انتخاب كنيد چون شما بر ضلال اجتماع نمى‏كنيد» !

ابن رامين گفت: پيامبر مى‏ترسيد اگر اختيار را به مردم واگذارد، در تعيين قائم مقام بين آنها اختلاف شود و منجر به وقوع فتنه و فساد گردد.

ابو الحسن گفت: اگر فتنه و اختلافى پيدا مى‏شد، در موقع مراجعت‏به مدينه از سفر خود، آن را اصلاح مى‏كرد، و رفع فساد و اختلاف را مى‏نمود.ابن رامين گفت: اينكه پيغمبر خودش كسى را معين كند كه كار بهتر و استوارتر است.

ابو الحسن گفت: آيا پيغمبر براى پس از مرگ خود، كسى را خليفه معين كرد؟ !

ابن رامين گفت: نه.

ابو الحسن گفت: مرگش كه از سفرش مهم‏تر و عظيم‏تر است.پس چگونه پس از مرگش براى امت‏خود دلش آرام و در امن بود، آن آرامش و امنى را كه در سفر خود نداشت در حالى كه در حال سفر خودش زنده بود، و بر امور امت تسلط و استيلا داشت؟ عبدى شاعر معروف، بحث و گفتگوى آنها را به اين ابيات خود بريد، و شروع كرد به خواندن اين اشعار:

و قالوا رسول الله ما اختار بعده اماما و لكنا لانفسنا اخترنا [1]

در «ريحانة الادب‏» شش بيت از آن را غير از بيت‏ششم، از عبدى: سفيان بن مصعب، از «مناقب ابن شهر آشوب‏» نقل كرده است. [2]

و ليكن در «الغدير» اين ابيات را به عبدى: على بن حماد بن عبد الله بصرى نسبت داده است و گفته است: ما بر مجموعه خطى قديمى‏اى كه از عصرهاى پيشين است و در آن قصيده‏اى از ابن حماد عبدى است، واقف شديم.ابن شهر آشوب بعض ابيات آنرا آورده و به عبدى: سفيان بن مصعب نسبت داده است، و بياضى در كتاب «الصراط المستقيم‏» خود از ابن شهر آشوب پيروى كرده است.و ليكن اين قصيده متعلق به ابن حماد است.آنگاه تمام قصيده را بالغ بر يكصد و شش بيت آورده است.

اين قصيده بسيار عالى و در مدح امير المؤمنين عليه السلام است و اولش اينست:

اسايلنى عما الاقى من الاسا سلى الليل عنى هل اجن اذا جنا

«اى كسى كه از من مى‏پرسى از آن مصائب دردناكى كه بر من وارد شده است! تو از شب بپرس كه چون فرا رسد، و جهان را در زير پوشش تاريكى خود بگيرد آيا من ديوانه شده عقل خود را از دست مى‏دهم‏»؟

و از جمله ابيات آن اينست (بيت 55 تا 59) :

و لو فض بين الناس معشار جوده لما عرفوا فى الناس بخلا و لا ضنا 1

و كل جواد جاد بالمال انما قصاراه ان يستن فى الجود ماسنا 2

و كل مديح قلت او قال قائل فان امير المؤمنين به يعنى 3

سيخسر من لم يعتصم بولائه و بقرع يوم البعث من ندم سنا 4

لذلك قد واليته مخلص الولا و كنت على الاحوال عبدا له قنا 5

1- «اگر عشرى از جود و بخشش او را جدا كرده بشكنند و در بين مردم تقسيم كنند، ديگر هيچگونه بخل و حرصى از مردم ديده نخواهد شد و به ياد نخواهند داشت.

2- و هر شخص جواد و بخشنده‏اى كه به مال خود جود كند، نهايت امرش اين است كه از طريق و روش و منهاجى كه او نهاده است، پيروى كرده و بدان سنت و نهج عمل نموده است.

3- و هر مديحه را كه من بسرايم و يا مديحه سراى ديگرى بسرايد، درباره هر كس كه باشد در حقيقت و واقع امر منظور آن مدح و ثنا، امير المؤمنين عليه السلام مى‏باشد.

4- كسى كه به ولايت او اعتصام نكند و چنگ نزند، در آينده به خسران و زيان دچار مى‏شود، و در روز رستاخيز از شدت ندامت، دندانهاى خود را بهم خواهد كوبيد.

5- و به همين جهت است كه من ولايت او را بر عهده دارم، آن ولايت‏خالص و پاك و بدون شائبه را، و در جميع احوال بر اساس همان ولايت است كه من بنده زرخريد و حلقه به گوش او هستم‏».

و سپس ادامه مى‏دهد و ابياتى را كه در مطلع براى شاهد بحث آورده‏ايم از بيت 86 تا بيت 91 مى‏آورد، و تا آخر با ابيات نغز و دلنشين با سبكى بديع قصيده را خاتمه مى‏دهد. [3]

بازگشت به فهرست

مطالب وارده در مناقب ابن شهر آشوب راجع به تهنيت شيخين
ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب‏» خود شرح مشبعى از اخبار و روايات و اشعار درباره اقرار و اعتراف شيخين به ولايت امير مؤمنان عليه السلام نقل مى‏كند، كه بالاخره منتهى به مخالفت آنان گرديد.

چنين گويد: از «فضائل‏» احمد بن حنبل، و احاديث ابى بكر بن مالك، و «ابانه‏» ابن بطة، و «كشف‏» ثعلبى از براء بن عازب روايت است كه گفت: چون ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجة الوداع بر مى‏گشتيم، چون به غدير خم رسيديم، ندا كرد: الصلاة جامعة [4] نماز مجتمع كننده است).و رسول خدا زير دو درختى را كه در آنجا بود تميز و جارو كرد، و دست على را گرفت و گفت:

الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ ! قالوا: بلى يا رسول الله! قال: اولست اولى من كل مؤمن بنفسه؟ ! قالوا: بلى! قال: هذا مولى من انا مولاه! اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه! فقال: فلقيه عمر بن الخطاب فقال: هنيئا لك يابن ابى طالب! اصبحت مولى كل مؤمن و مؤمنة!

«آيا من به مؤمنان از خود آنها به آنها ولايتم بيشتر نيست؟ ! گفتند: آرى يا رسول الله! گفت: آيا من نسبت‏به هر يك از مؤمنان ولايتم به او از خود او به او بيشترنيست؟ ! گفتند: آرى.گفت اين (على) مولاى كسى است كه من مولاى او هستم! خداوندا مولاى آن كس باش كه او در تحت مولويت على است! و دشمن بدار آن كس را كه على را دشمن دارد!

برآء گويد: پس از اين، عمر بن خطاب، على را ملاقات كرد و گفت: گوارا باد بر تو اى پسر ابوطالب! صبح كردى و روزگار خود را بدين منوال گذرانيدى كه: مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى هستى‏» !

ابو سعيد خدرى در خبرى آورده است كه: ثم قال النبى صلى الله عليه و آله: يا قوم هنئونى! هنئونى! ان الله تعالى خصنى بالنبوة، و خص اهل بيتى بالامامة.فلقى عمر بن الخطاب امير المؤمنين عليه السلام فقال: طوبى لك يا ابا الحسن! اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة!

«و سپس پيامبر گفت: اى امت من و قوم من! به من تهنيت‏بگوئيد! به من تهنيت‏بگوئيد! خداوند مرا به نبوت برگزيده، و اهل بيت مرا به امامت‏برگزيد.عمر بن خطاب كه پس از اين واقعه، امير المؤمنين عليه السلام را ديدار كرد، گفت: مبارك باد بر تو اى ابو الحسن! صبح كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى هستى‏» !

خرگوشى نيز در كتاب «شرف المصطفى‏» از براء بن عازب در خبرى آورده است كه: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.فلقيه عمر بعد ذلك فقال: هنيئا لك يابن ابيطالب! اصبحت و امسيت مولى كل مؤمن و مؤمنة.

و ابوبكر باقلانى در كتاب «تمهيد» خود اين حديث را ذكر كرده و به نحوى تاويل كرده است.

سمعانى در «فضايل الصحابة‏» با اسناد خود از سالم بن ابى جعد آورده است كه به عمر بن خطاب گفته شد: انك تصنع بعلى شيئا لا تصنعه باحد من اصحاب النبى صلى الله عليه و آله!

قال: انه مولاى.

«تو با على طورى رفتار مى‏كنى كه با احدى از صحابه رسول خدا اين طور رفتار نمى‏كنى! عمر گفت: به علت اينكه او مولاى من است‏».

بازگشت به فهرست

ابيات سيد حميري در تهنيت شيخين
سيد حميرى گويد:

و قال محمد بغدير خم عن الرحمن ينطق باعتزام 1

يصيح و قد اشار اليه فيكم اشارة غير مصغ للكلام 2

الا من كنت مولاه فهذا اخى مولاه فاستمعوا كلامى 3

فقام الشيخ يقد مهم اليه و قد حصدت يداه من الزحام 4

ينادى: انت مولاى و مولى الانام فلم عصى مولى الانام‏5 [5]

1- «و محمد در غدير خم از جانب خداوند رحمان با گفتار غير قابل برگشت‏سخن مى‏گفت.

2- فرياد مى‏زد و در ميان شما جمعيت اشاره مى‏كرد به او اشاره كردنى، و در اين سخن به اقتصار و كوتاهى گفتار نپرداخت و حق مطلب را ادا كرد.

3- آگاه باشيد كه: هر كس كه من مولاى او هستم، پس اين برادر من مولاى اوست.پس سخن مرا بشنويد!

4- پس شيخ ايستاد، و براى بيعت و تهنيت از مردم جلو افتاد و در حالى كه از تزاحم و جمعيت دو دست او پيچيده شده بود،

5- فرياد مى‏زد: تو مولاى من هستى و مولاى همگان هستى! پس چرا او مخالفت و عصيان مولاى همگان را كرد»؟

و نيز حميرى گويد:

فقلت: اخذت عهدكم على ذا فكونوا للوصى مساعدينا 1

لقد اصبحت مولانا جميعا و لسنا عن ولائك راغبينا2 [6]

1- «پس گفتى تو (عائشه) من پيمان شما را بر ولايت على گرفتم، و بنابراين مساعد و كمك كار وصى پيامبر باشيد!

2- و گفتى: و حقا تو اى على در حالى كه مولاى همه ما بودى صبح كردى! و ما از قبول ولايت تو اعراض نمى‏كنيم‏» !

و نيز حميرى گويد:

قام النبى يوم خم خاطبا بجانب الدوحات اوحيالها 1

فقال: من كنت له مولى فذا مولاه رب اشهد مرارا قالها 2

ان رجالا بايعته انما بايعت الله فما بدالها 3

قالوا سمعنا و اطعنا اجمعا و اسرعوا بالالسن اشتغالها4 [7]

و جاءهم مشيخة يقدمهم شيخ يهنى حبذا منالها 5

قال له: بخ بخ من مثلك اصبحت مولى المؤمنين يا لها6 [8]

1- «پيغمبر در روز غدير خم در كنار درخت‏ها و يا در مقابل آنها بپا ايستاده، و مردم را مخاطب ساخت.

2- پس گفت: هر آنكس كه من مولاى او هستم، اين مولاى اوست.

خداوندا گواه باش، و اين را مكرر گفت.

3- حقا مردانى كه با او بيعت كردند، با خداوند بيعت كردند، و اشكالى در اين بيعت‏برايشان ظاهر نشد.

4- گفتند: گوش داديم، و همگى اطاعت نموديم، و با گفتار و زبان در اشتغال امر ولايت‏سرعت مى‏كردند.

5- و به نزد آنها آمدند جماعت‏شيوخى كه در پيشاپيش آنها شيخى بود كه تهنيت مى‏گفت، چه عطيه خوبى است ولايت.

6- آن شيخ به على گفت: آفرين، آفرين، كيست همانند تو؟ كه صبح كردى در حالى كه مولاى مؤمنان هستى! اى چه نعمت و بهره‏اى است ولايت‏» !

عونى گويد: [9]

حتى لقد قال ابن خطاب له لما تقوض من هناك و قاما 1

اصبحت مولاى و مولى كل من صلى لرب العالمين و صاما2 [10]

1- «تا اينكه ابن خطاب در وقتى كه على از مكان خود حركت كرد و برخاست، به او گفت:

2- صبح كردى در حالى كه مولاى من شدى، و مولاى هر كس كه براى پروردگار جهانيان نماز بخواند و روزه بگيرد» !

و نيز عونى گويد:

نادى و لم يك كاذبا بخ بخ ابا حسن تريع الشيب و الشبان 1

اصبحت مولى المؤمنين جماعة مولى اناثهم مع الذكران‏2 [11]

1- «عمر على را ندا كرد - و در اين ندا دروغگو نبود - كه آفرين آفرين بر تو اى ابا الحسن كه موجب ترقى و رشد و نمو هر پير و جوان شدى‏» !

2- صبح كردى در حالى كه مولاى تمام جماعت مؤمنان هستى! مولاى زنان ايشان و مولاى مردهاى ايشان‏» !

2- و خطيب منيح گويد:

و قال لهم: رضيتم بى وليا فقالوا: يا محمد قد رضينا 1

فقال: وليكم بعدى على و مولاكم فكونوا عارفينا 2

فقال لقوله عمر سريعا و قال له مقال الواصفينا 3

هنيئا يا على انت مولى علينا ما بقيت و ما بقينا4 [12]

1- «پيغمبر به آن قوم گفت: آيا شما راضى هستيد كه من صاحب اختيارشما باشم؟ آن قوم گفتند: اى محمد راضى هستيم!

2- پيغمبر گفت صاحب اختيار و ولى شما بعد از من على است، و بنابراين بايد بدين موضوع معرفت داشته باشيد!

3- پس در دنبال گفتار رسول خدا با سرعت مانند گفتار كسى كه بخواهد كسى را توصيف كند، عمر گفت:

4- گوارا و پربركت‏باد بر تو اى على! تو ولى و صاحب اختيار ما هستى تا وقتى كه تو زنده باشى و ما زنده باشيم‏» !

معاوية بن عمار از حضرت صادق عليه السلام در خبرى روايت كرده است كه: لما قال النبي صلى الله عليه و آله و سلم: من كنت مولاه فعلى مولاه، قال العدوى: لا و الله ما امره بهذا، و ما هو الا شى‏ء يتقوله، فانزل الله تعالى:

«و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين، ثم لقطعنا منه الوتين، فما منكم من احد عنه حاجزين، و انه لتذكرة للمتقين، و انا لنعلم ان منكم مكذبين، و انه لحسرة على الكافرين [13] (يعنى محمدا) و انه لحق اليقين [14] (يعنى به عليا)».

«چون پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى اوست، آن شخصى كه از قبيله عدى بود گفت: اينطور نيست، سوگند به خداوند كه خدا او را امر به اين كار نكرده است، و اين مطلبى است كه پيامبر از خودش ساخته و پرداخته و به خدا نسبت داده است.

در اين حال خداوند اين آيه را فرو فرستاد: اگر محمد از نزد خود بعضى از گفتارها را بسازد و به ما ببندد، ما او را با دست قدرت خود خواهيم گرفت و سپس هر آينه حتما شاهرگ قلب او را كه از آن خون به رگ‏ها جارى مى‏شود قطع خواهيم كرد، و هيچيك از شما نمى‏تواند مانع شود و او را حفظ و نگهدارى كند.و حقا اين قرآن كتاب اندرز و موعظه و يادآورى براى متقيان است.و حقا ما مى‏دانيم كه جماعتى از شما تكذيب كنندگانند.و حقا او حسرت براى كافران است (يعنى محمد) و حقا او حق اليقين است (يعنى على)».

حسان جمال در خبرى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: فلماراوه رافعا يديه - يعنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم - قال بعضهم: انظروا الى عينيه تدوران كانهما عينا مجنون.فنزل جبرئيل عليه السلام بهذه الآية:

«و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لما سمعوا الذكر و يقولون انه لمجنون، و ما هو الا ذكر للعالمين‏». [15]

«چون رسول خدا را ديدند كه دستهاى خود را بلند كرده است، بعضى از آنان گفتند: به چشمان او بنگريد كه چگونه در گردش است مانند دو چشم ديوانه.در اين حال جبرائيل عليه السلام اين آيه را فرود آورد: اى پيغمبر! نزديك بود كه آنان كه كافر شده‏اند تو را با چشم زخم خود، چشم زنند چون آيات قرآن و ذكر خدا را شنيدند، و مى‏گويند: او ديوانه است در حالى كه اين قرآن جز كتاب ذكر و يادآورى براى عالميان چيزى نيست‏».

و سيد حميرى، همچنين گويد:

فقال: الا من كنت مولاه منكم فمولاه من بعدى على فاذعنوا 1

فقال شقى منهم لقرينه و كم من شقى يستزل و يفتن 2

يمد بضبعيه عليا و انه لما بالذى لم يؤته لمزين 3

كان لم يكن فى قلبه ثقة به فيا عجبا انى و من اين يوقن 4

1- «پس پيغمبر گفت: آگاه باشيد هر كس كه من مولاى او هستم، على بعد از من مولاى اوست، پس اذعان و اعتراف كنيد!

2- از ميان آن مردم يك مرد شقى به رفيقش گفت - و چه بسيار از مردمان شقى كه موجب لغزش و وقوع در فتنه و فساد مى‏شوند - :

3- او با دو بازوى خود على را بلند كرده، و او چيزى را كه به او نازل نشده و وحى نشده نمايش مى‏دهد.

4- مثل اينكه اصلا اين مرد شقى به پيغمبر وثوق ندارد.اى عجبا چه موقع و از كجا يقين پيدا مى‏كند»؟

بازگشت به فهرست

روايات وارده در عدم تمكين شيوخ قريش به ولايت و سخن مخالفان ولايت در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم
سيد مرتضى در كتاب «تنزيه‏» خود آورده است كه: ان النبى صلى الله عليه و آله لما نص على امير المؤمنين عليه السلام بالامامة فى ابتدآء الامر جآءه قوم من قريش قالوا له: يا رسول الله! ان الناس قريبو عهد بالاسلام و لا يرضوا ان تكون النبوة فيك و الامامة‏فى ابن عمك، فلو عدلت‏بها الى حين لكان اولى!

فقال لهم النبى صلى الله عليه و آله: ما فعلت ذلك برايى فاتخير فيه، و لكن الله امرنى به و فرضه على! فقالوا له: فاذا لم تفعل ذلك مخافة الخلاف على ربك فاشرك معه فى الخلافة رجلا من قريش يسكن اليه الناس، ليتم الامر و لا يخالف عليك! فنزل: «لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين‏». [16]

«چون رسول خدا صلى الله عليه و آله در اول امر، تصريح به خلافت امير المؤمنين عليه السلام نمودند جماعتى از طائفه قريش به خدمتش آمده و گفتند: يا رسول الله! مردم، دير زمانى نيست كه از جاهليت‏به دين اسلام گرويده‏اند، و ايشان را ناخوشايند است كه نبوت در تو، و امامت در پسر عموى تو بوده باشد، و اگر تا زمانى بين ولايت على و غير على فرق نگذارى و صرف نظر كنى سزاوارتر است!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من اين كار را از نزد خود و به راى خود نكرده‏ام تا در آن اختيار داشته باشم، و ليكن خدا به من امر كرده است، و او بر من واجب نموده است.گفتند: پس بنابراين چون تو از مخالفت پروردگارت مى‏ترسى، و بدين پيشنهاد عمل نمى‏كنى، در خلافت على شخصى را از قريش شريك گردان تا بدينوسيله مردم آرامش پيدا كنند و اين امر تمام شود و از مردم مخالفتى بر عليه تو سر نزند.اين آيه نازل شد: اى پيغمبر اگر چيزى را شريك قرار دهى هر آينه عمل تو حبط و نابود مى‏شود، و هر آينه از زيانكاران مى‏باشى‏» !

عبد العظيم حسنى از حضرت صادق عليه السلام در خبرى روايت مى‏كند كه: قال رجل من بنى عدى: اجتمعت الى قريش فاتينا النبى صلى الله عليه و آله فقالوا: يا رسول الله: انا كنا تركنا عبادة الاوثان و اتبعناك فاشركنا فى ولاية على فنكون شركاء.فهبط جبرئيل على النبى صلى الله عليه و آله فقال: يا محمد! لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين.

«مردى از طائفه بنى عدى گويد: جماعتى از قريش نزد من آمدند و با آنها نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمديم.ايشان گفتند: يا رسول الله! ما در پرستش بتها بوديم و آنها را ترك نموديم و از تو پيروى كرديم، بنابراين ما را در ولايت على شريك‏گردان تا در امر امامت‏شريك باشيم.جبرائيل نازل شد و اين آيه را آورد: اگر شريك قرار دهى هر آينه عملت نابود شده و از زيانكاران مى‏باشى!

آن مردى كه از بنى عدى بود گويد: از گفتار پيغمبر سينه من تنگ شد و بطور فرار از شدت فشارى كه بر من وارد شد خارج شدم، ناگهان در راه به اسب سوارى برخورد كردم كه بر روى اسب قهوه‏اى رنگ مايل به قرمز نشسته و عمامه زردى بر سر داشت و بوى مشك از او ساطع بود، و به من گفت: اى مرد لقد عقد محمد عقدة لا يحلها الا كافر او منافق. «هر آينه محمد پيمانى بسته است كه آن را باز نمى‏كند مگر شخص كافر و يا منافق‏» !

من به نزد پيغمبر آمدم و او را از اين داستان آگاه كردم.پيغمبر فرمود: آيا آن مرد سواره را شناختى؟ ! او جبرائيل عليه السلام بود كه بر شما پيمان ولايت را عرضه كرد كه: اگر آن پيمان را بگشائيد و در آن شك بياوريد در روز قيامت دشمن شما خواهد بود.

سيد حميرى گويد:

و قام محمد بغدير خم فنادى معلنا صوتا بديا 1

الا من كنت مولاه فهذا له مولى و كان به حفيا 2

الهى عاد من عادى عليا و كن لوليه مولى وليا 3

فقال مخالف منهم عتل لاولاهم به قولا خفيا 4

لعمر ابيك لو يسطع هذا لصير بعده هذا نبيا 5

فنحن بسوء رايهما نعادى بنى تيم و لا نهوى عديا6 [17]

1- «محمد در روز غدير خم بپا خاست و با صداى بلند و آشكارا مردم را در خطاب خود صدا زد:

2- آگاه باشيد كه: هر كس من مولاى اويم اين مرد مولاى اوست و به امور او و وضعيات و احوال او عارف است.

3- اى خداى من! دشمن بدار آن را كه على را دشمن بدارد، و براى آن كه‏ولايت على را پذيرفته است ولى و سرپرست و صاحب اختيار و مولى باش!

4- يكنفر از ميان آنها كه مرد سرسخت و سركشى بود با سخن آهسته به اولين از آن مردم گفت:

5- به پدرت سوگند كه اگر محمد مى‏توانست، على را بعد از خود پيغمبر مى‏كرد.

6- و بر اساس اين بدانديشى كه اين دو نفر داشتند ما دشمن بنى تيم هستيم و ميل به سوى بنى عدى نداريم‏».

بازگشت به فهرست

تفسير آياتي از قرآن در باره امير المؤمنين عليه السلام
از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه: در اين حال پسر هند برخاست و با حال تكبر و نخوت، دست‏هاى خود را راست و به پائين كشيده كرده و با حال خشم و غضب خارج شد در حالى كه از جانب راست‏به عبد الله بن قيس اشعرى و از جانب چپ به مغيرة بن شعبة تكيه زده بود مى‏گفت:

و الله لا نصدق محمدا على مقالته و لا نقر عليا بولايته.فنزل:

«فلا صدق و لا صلى و لكن كذب و تولى ثم ذهب الى اهله يتمطى اولى لك فاولى ثم اولى لك فاولى‏». [18]

«سوگند به خدا كه ما محمد را در گفتارش تصديق نمى‏كنيم و على را بر ولايت قرار نمى‏دهيم.و اين آيات نازل شد: نه تصديق مى‏كند و نه نماز مى‏خواند، و ليكن تكذيب مى‏نمايد و پشت مى‏كند و سپس متكبرانه و متبخترانه به سوى اهل خود مى‏رود.آتش سزاوارتر است‏به تو، پس سزاوارتر است، و سپس سزاوارتر است و پس از آن نيز سزاوارتر است‏».

در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيت‏برگرداندن و كشتن او را نمودند، جبرائيل فرود آمد و اين آيه را آورد: لا تحرك به لسانك لتعجل به[19] «زبان خود را به اين نيت‏حركت مده و در اين كار تعجيل مكن‏» ! فلهذا رسول خدا ساكت‏شدند و از او صرف نظر كردند.

و از امام عليه السلام در تفسير آيه:

و قال الذين لا يرجون لقائنا ائت‏بقرآن غير هذا او بدله [20]

و گفتند آن كسانى كه اميد لقا و ديدار ما را ندارند: تو قرآنى غير از اين قرآن بياور و يا آن را تبديل كن) وارد است كه: اين گفتار دشمنان خداست كه درباره رسول او در غيبتش مى‏گفتند و چنين مى‏پنداشتند كه او سخن آنها را نمى‏شنود: اگر محمد ما را به جاى على به ولايت‏بنشاند و يا آيه‏اى را به جاى آيه ديگرى بنشاند درست است‏».

خداوند عز و جل بر رد سخن ايشان فرمود: اى پيغمبر بگو:ما يكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما يوحى الى انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم.«من اين طور نيستم كه بتوانم از نزد خودم چيزى را تغيير و تبديل دهم، من فقط متابعت از آن چيزى را مى‏نمايم كه به من وحى شده است، من از پروردگارم در صورت عصيان و گناه از امر او نگران هستم كه در روز بزرگى مرا به عذاب خود مبتلا كند».

و از حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام وارد است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را به ولايت‏خصوص على بن ابيطالب فرا خواندند، مردم آنحضرت را متهم كردند و از نزد او خارج شدند، اين آيه را خداوند فرستاد:

قل انى لا املك لكم ضرا و لا نفعا قل انى لن يجيرنى من الله (ان عصيته) احد و لن اجد من دونه ملتحدا الا بلاغا من الله و رسالاته (فى على) و من يعص الله و رسوله (فى ولاية على) فان له نار جهنم خالدين فيها أبدا. [21]

«بگو اى پيغمبر! من ابدا مالك چيزى براى شما نيستم نه ضررى و نه منفعتى! بگو (اگر من مخالفت امر خداوند را بكنم) هيچ كدام از مردم نمى‏تواند مرا در پناه خود آورد و من غير از خدا براى خودم هيچ پناهگاهى نمى‏يابم - مگر اينكه از خداوند و رسالات او (درباره على) ابلاغ كنم - و هر كس كه خدا و رسول او را (درباره ولايت على) مخالفت كند، جزاى او آتش جهنم است كه در آن مخلدخواهند بود».

و نيز از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام روايت است كه: آيه سوره مزمل را اين طور تفسير كرده‏اند:و اصبر على ما يقولون (فيك) و اهجرهم هجرا جميلا و ذرنى و المكذبين (بوصيك) اولى النعمة و مهلهم قليلا. [22]

«شكيبا باش بر آنچه (درباره تو) مى‏گويند، و از ايشان به طور پسنديده و نيكو دورى گزين.و مرا واگذار با تكذيب كنندگان (درباره وصى تو) كه آن تكذيب كنندگان خوشگذران و رفاه طلب هستند، و مدت كمى ايشان را مهلت‏بده‏» !

و از بعضى از معصومين عليهم السلام وارد است كه: آيه سوره مرسلات را اين طور تفسير كرده‏اند:

ويل يومئذ للمكذبين (يا محمد بما اوحى اليك من ولاية على) الم نهلك الاولين (الذين كذبوا الرسل فى طاعة الاوصياء) كذلك نفعل بالمجرمين (من اجرم الى آل محمد و ركب من وصيه ما ركب). [23]

«واى بر تكذيب كنندگان (اى محمد از آنچه بر تو درباره ولايت على وحى شده است) آيا ما قوم پيشينيان را هلاك نكرديم؟ (آنانكه رسولان خود را درباره اطاعت اوصياء آنها تكذيب كردند) همچنين ما با جرم پيشگان عمل مى‏كنيم (آن كسى كه درباره آل محمد جرم كرده و درباره وصى او مرتكب شده آنچه را مرتكب شده است).

و از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه: آيه سوره يونس را اينطور تفسير كرده‏اند:ويستنبئونك احق هو (ما تقول فى على) قل اى و ربى انه لحق و ما انتم بمعجزين.[24]

«و از تو اى پيامبر مى‏پرسند: آيا حق است آن (چيزى كه تو درباره على مى‏گوئى) بگو آرى و سوگند به پروردگارم كه حق است و شما نمى‏توانيد جلوى امر خدا را بگيريد» !

عونى گويد:

اليس قام رسول الله يخطبهم يوم الغدير و جمع الناس محتفل؟1

و قال: من كنت مولاه فذاك له من بعد مولى فواخاه و ما فعلوا 2

لو سلموها الى الهادى ابى حسن كفى البرية لن تستوحش السبل 3

هذا يطالبه بالضعف محتقبا و تلك يجدونها فى محفل جمل‏4 [25]

1- «آيا رسول خدا در روز غدير در وقتى كه مردم در مكانى مجتمع بودند، بپا برنخاست و خطبه نخواند؟

2- و آيا نگفت: هر كس من صاحب اختيار او هستم، پس از من اين على صاحب اختيار اوست؟ و آيا با على عقد برادرى نبست و او را برادر خود قرار نداد؟ و ليكن آن مردم طبق گفتار رسول خدا عمل نكردند كه گفت:

3- اگر ولايت را به راهبرى و راهنمائى على ابو الحسن بسپارند او تمام مردم جهان را كفايت مى‏كند و از راههاى خدا و طرق هدايت و سلامت‏بدون ترس مى‏گذرند.

4- ابو الحسن على بن ابيطالب مطالبه امر را مى‏كند در حالى كه بواسطه ضعف و نداشتن يار و معين متوقف و محتبس است.و مردم بطور اجتماع آن خلافت را در محفلى بطور عطيه و رايگان مى‏يابند (و يا به سوى ديگر سوق مى‏دهند و مى‏رانند)».

ابن حماد گويد:

الا ان هذا ولى لكم اطيعوا فويل لمن لم يطع [26]

«آگاه باشيد كه اين مرد ولى شماست و از او اطاعت كنيد، و واى بر آن كه اطاعت نكند».

و نيز ابن شهر آشوب از عونى آورده است:

يقول رسول الله هذا لامتى هو اليوم مولى رب ما قلت فاسمع1

فقام جحود ذو شقاق منافق ينادى رسول الله من قلب موجع2

اعن ربنا هذا ام انت اخترعته فقال: معاذ الله لست‏بمبدع 3

فقال عدو الله: لاهم ان يكن كما قال حقا بى عذابا فاوقع 4

فعوجل من افق السماء بكفره بجندلة فانكب ثاو بمصرع‏5 [27]

1- رسول خدا مى‏گفت: اين على امروز براى امت من صاحب اختيار است.پروردگار را شاهد باش آنچه را كه گفتم.

2- پس يك مرد منافق كه اهل شقاق و عداوت بود رسول خدا را با سخنان دردناكى كه از دل دردآور او برمى‏خاست مخاطب قرار داده و گفت:

3- آيا اين نصب ولايت از پروردگار ماست؟ يا آنكه تو خودت اختراع و ابداع كرده‏اى؟ پيغمبر گفت: معاذ الله، پناه مى‏برم به خدا من ابداع كننده نيستم.

4- آن دشمن خدا گفت: پروردگارا اگر آنچه را پيغمبر گفته است‏حق است، عذابى را بفرست تا بر من واقع شود.

5- به سبب كفرى كه آورد از افق آسمان، خداوند با سنگ بزرگى او را به عقوبت رسانيده و در كيفرش تسريع و شتاب شد، و به رو در افتاد و در مصرع و محل زمين خوردنش جان داد و اقامت گزيد».

و نيز ابن شهر آشوب گويد: در خبر است كه:

ان النبى صلى الله عليه و آله كان يخبر عن وفاته بمدة و يقول: قدحان منى خفوق من بين اظهركم! و كانت المنافقون يقولون لئن مات محمد ليخرب دينه.فلما كان موقف الغدير قالوا: بطل كيدنا.فنزلت:

اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم - الآية. [28]

«قبل از مدتى كه رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله واقع شود، آنحضرت خبر از مرگ خود مى‏داد و مى‏گفت: نزديك شده است كه من از ميان شما غائب شوم.و منافقين مى‏گفتند: اگر محمد بميرد، دينش خراب مى‏شود.چون موقف غدير واقع شد گفتند: كيد و انديشه ما باطل شد.اين آيه نازل شد: «امروز كافران از دستبرد به دين شما مايوس شدند، از ايشان مترسيد و از من بترسيد. من امروز دين شما را كامل كردم...».

بازگشت به فهرست

ابيات بشنوي در گفتار مخالفان كه امامت را به علي نميدهيم
و نيز او از بشنوي‌ آورده‌ است‌ :

فَقَالَ كَبيرُهُم‌ مَا الرَّأيُ فِيمَا تَرَوْنَ يَرُدُّ ذَا الامْرِ الجَلِيِّ1

سَمِعْتُم‌ قَوْلَهُ قَوْلاً بَلِيغاً وَ أوْصَي‌ بِالخِلفَةِ فِي‌ عَلِيِّ2

فَقَالُوا حِيلَةٌ نُصِبَتْ عَلَيْنَا وَ رَأيٌ لَيْسَ بِالعَقْدِ الوَفِيِّ3

تُدَبِّرُ غَيْرَ هَذَا فِي‌ اُمورٍ نَتَالُ بِهَا مِنَ العَيْشِ السَّنِيِّ4

سَنَجْعَلُهَا إذَا مَامَاتَ شُورَي‌ لِتَيْمِيِّ هُنَالِكَ أوْ عَدِيِّ5[29]

1 ـ «پس‌ بزرگ‌ آنها گفت: رأي‌ و تدبير شما در اين‌ امر چيست‌؟ و او صاحب‌ امر الهي‌ آشكار و روشن‌ را ردّ مي‌كرد.

2 ـ شما گفتار او را كه‌ روشن‌ و بليغ‌ و واضح‌، دربارة‌ خلافت‌ علي‌ وصيّت‌ كرد، شنيديد !

3ـ آنها گفتند : اين‌ انديشه‌ و حِدَّت‌ نظر و رأي‌ شخصي‌ اوست‌ كه‌ بر ما ثابت‌ و مقرّر داشته‌ است‌، و امّا پيمان‌ و عهد ناگسستني‌ و امر مُبرَمي‌ نيست‌.

4 ـ ما در جريان‌ و تمشيت‌ امور خود، طريقة‌ ديگري‌ غير از اين‌ نظريّه‌ را اعمال‌ و تدبير خواهيم‌ نمود تا بواسطة‌ آن‌ به‌ زندگي‌ و حيات‌ اجتماعي‌ و معيشت‌ بزرگوارانه‌ و بلند مرتبه‌ نائل‌ آئيم‌.

5 ـ اگر محمّد بميرد ما امامت‌ را در شوري‌ مي‌گذاريم‌ تا در اين‌ صورت‌ أبوبكري‌ و يا عُمَري‌ در آنجا به‌ خلافت‌ رسند».

بازگشت به فهرست

در قيامت، سوسمار امام كسانيست كه از علي بن ابيطالب منحرف شده اند
و ابن‌ شهرآشوب‌ همچنين‌ گويد : و در خبر وارد است‌ كه‌ : چون‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ از غدير خمّ فارغ‌ شد و مردم‌ متفرّق‌ شدند، جمعي‌ از طائفة‌ قريش‌ به‌ دور هم‌ گرد آمدند و از قضيّه‌ و داستان‌ وقعة‌ غدير تأسّف‌ مي‌خوردند، در اين‌ حال‌ سوسماري‌ (ضَبّ) از نزد آنها عبور كرد، بعضي‌ از آنها به‌ ديگري‌ گفت‌ : اي‌ كاش‌ محمّد اين‌ سوسمار را امير و رئيس‌ ما كرده‌ بود و علي‌ را امير نكرده‌ بود.

أبوذَرّ غفاري‌ سخن‌ او را شنيد و آنرا براي‌ رسول‌ خدا حكايت‌ كرد. رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ دنبال‌ آن‌ جماعت‌ فرستاد و ايشان‌ را حاضر كرد و گفتارشان‌ را بر آنها عرضه‌ داشت‌. ايشان‌ انكار كردند و به‌ خدا قسم‌ ياد كردند كه‌ چنين‌ مقاله‌اي‌ را نگفته‌اند. خداوند اين آيه را فرستاد:

يحلفون بالله ماقالوا و لقد كلمه الكفر وكفروا بعد اسلامهم وهموا بما لم ينالو ومانقموا الا ان اغناهم الله من فضله فان يتوبوا يك خيرا لهم و ان يتولوا يعذبهم الله عذابا اليما في الدنيا و الاخره و ما لهم في الارض من ولي ولانصير.[30]

«اين منافقين به خدا سوگند مي‌خورند كه چنين سخني را نگفته‌اند، و تحقيقا سخن كفر راگفته‌اند و بعد از اسلام آوردنشان كافر شده‌اند، و عزم و همت خود را بر آن چيزي داشتند كه بدان كامياب نشدند. و اين انتقامشان(از اسلام و قرآن و رسول خدا وولي عهد او) نبود مگر به جهت پاداشي كه خداوند و رسول او، از فضل خود ايشان را بي نياز و عزيز و غني فرموده‌اند. پس اگر از اين عملشان بازگشت كنند براي ايشان پسنديده است، و اگر پشت نموده و اعراض نمايند خداوند در دنيا و آخرت، آنان را به عذاب دردناكي معذب مي‌كند. و البته در اين صورت ايشان درروي زمين هيچ ولي و مولائي، و هيچ نصير و معيني ندارند».

رسول خدا(ص) فرمود: ما اظلت الخضراء و ما اقلت الغبراء علي ذي لهجه اصدق من ابي ذر[31]«آسمان نيلگون سايه نيفكنده، و زمين غبار آلوده خاكي رنگ برخود بار نكرده است صاحب سخن و گفتاري راكه از ابوذر صادق تر و راستگوتر باشد».

در روايت ابوبصير از حضرت صادق (ع) در خبري وارد است كه ان النبي (ص) قال: اما جبرئيل نزل علي و اخبرني انه يؤني يوم القيامه بقوم امامهم بامامهم.[32]

«جبرائيل بر من فرود آمد خبر داد كه در روزقيامت جماعتي را در محشر حاضر مي‌كنند كه پيشواي آنها ضب(سوسمار) است. شما در حال خود نظر كنيد ببينيد از آن دسته نباشيد، زيرا كه خداوند تعالي مي‌فرمايد: روزي مي‌رسد كه ما هر دسته از مردم را به امامشان مي‌خوانيم و به نام امام آنها را صدا مي‌كنيم و طلب مي‌نمائيم.

و نيز اين شهر آشوب از ابن طوطي اين ابيات را آورده است:

ويوم غدير قد اقروا بفضله وفي كل وقت منهم الغداضمروا

اري دوح خم و النبي محمدا ينادي باعلي اصوت منهم و يهجر

الست اذن اولي بكم من نفسكم فقالو: بلي والقوم في الجمع حضر

فقال لهم: من كنت مولاه عدوه فمولاه بعدي حيدرالمتخير

فوال مواليه و عاد عدوه ايارب و انصره لمن ظل ينصر

فلما مضي الهادي لحال سبيله ابانوا له الغدر القبيح و اظهروا

1ـ «ودر روز غدير همگي به فضليت علي اعتراف كردند، وليكن در هر فرصت غدر ومكر خود را مخفي مي‌داشتند.

2ـ من دارم مي‌بينم آن درخت غدير خم و پيامبر خم و پيامبر محمد را كه باصداي بلند با گفتار جهيزيه خود ندا مي‌كند:

3ـ آيا من از نفوس شما به خودتان نزديكتر نيستم؟ گفتند: آري. و جمعيت و قوم قريش همگي حضور داشتند.

4ـ پس پيامبر به آنها گفتند: هركدام از شما كه من صاحب اختيار اويم، پس از من حيدر انتخاب شده خدا، مولاي اوست.

5ـ خداوندا مواليان علي را در زير ولايت خود آر. و كسي كه پيوسته علي را ياري مي‌كند، تو او را نيز ياري فرما!

6ـ ليكن چون پيغمبرهادي امت راه خود راطي كرده و از اين دنيا گذشت، آنان مكر قبيح خود را آشكارا ساختند.

بازگشت به فهرست

تهنيت عمر و ابوبكر و اقرار به ولايت علي بن ابيطالب عليه السلام
دركتاب « ذخائر العقبي» با تخريج احمد در«مسند» خود را از براءبن عازب روايت كرده است كه: ما در سفر با پيغمبر بوديم و در غدير خم نازل شديم. و سپس داستان خطبه رسول الله رابيان مي‌كند و در ذيل آن مي‌گويد: فلقيه عمر بعد ذالك فقال: هنيئا لك يابن ابي طالب! اصبحت و امسيت مولي كل مومن و مومنه[33] «عمر بعد از اين جريان علي را ملاقات كرد و گفت: گوارا باشد بر تو اي پس ابوطالب! صبح كردي و شب كردي در حالي كه صاحب اختيار هر مومني و هر مومنه‌اي مي‌باشي»!

و احمد بن حنبل همين حديث را دركتاب«مناقب» خود از عمر تخريج كرده است.[34]

و نيز محب الدين طبري در همين كتاب«ذخائر» گويد: عن عمرـ رضي الله عنه ـ وقد جاءه اعرابيان يختصمان فقال لعلي: افض بينهما يا اباالحسن. فقضي علي بينهما. فقال احد هما: هذا يقضي بيننا؟! فوثب الیه عمر و اخذ بتلبیبه و قال: ویحک ماتدری من هذا؟! هذا مولاي و مولي كل مومن! ومن لم يكن مولاه فليس بمومن.[35]

« از عمر( رضي الله عنه) روايت است كه در وقتي كه دونفر اعرابي به نزد او براي فصل خصومت آمده بودند، به امير المومنين (ع) گفت: اي ابوالحسن بين اين دو نفر قضاوت كن! اميرالمومنين (ع) بين آن دو نفر كردند، يكي از آن دو نفر گفت: اين مرد بين ما قضاوت مي‌كند؟! عمر به سوي او جهيد و گريبان او را گرفت و گفت: واي برتو! نمي‌داني اين مرد كيست؟! اين مرد مولاي من و مولاي هر مومن است؛ و هر كس كه علي مولاي او نباشد او مؤمن نيست»

اين حديث را نيز، ابن السمان دركتاب «الموافقه» تخريج كرده است.

و ابن اثير جزري اين طور آورده است كه: فقال عمربن الخطاب: يابن ابي طالب! اصبحت اليوم ولي كل مومن. « عمر بن خطاب گفت: اي پسر ابوطالب در امروز صبح كردي در حالي كه صاحب اختيار هر مومني هستي»!

خواندمير: غياث الدين بن همام الدين حسيني كه از اهل سنت است در تاريخ خود پس از بيان واقعه داستان غدير و نزول آيه تبليغ و بيان حديث ولايت بدين عبارت: من كنت مولاه فهذا علي مولاه. اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، وانصر من نصره، و اخذل من خذله، و ادرالحق معه حيث كان گويد: پس اميرالمومنين كرم الله وجهه ـ به موجب فرموده حضرت رسالت صلي الله عليه (وآله) وسلم در خيمه نشست تا طوائف خلايق به ملازمتش رفته، لوازم تهنيت به تقديم رسانيدند. و از جمله اصحاب: اميرالمومنين عمر بن الخطاب ـ رضي الله عنه ـ جناب ولايت مآب را گفت: بخ بخ يابن ابيطالب! اصبحت مولائي[36] و مولي کل مومن و مومنه. يعني خوشا به حال تو! اي پس ابوطالب! بامداد كردي در وقتي كه مولاي من و مولاي هر مومن و مومنه بودي!

بعد از آن امهات مومنين برحسب اشارات سيدالمرسلين به خيمه اميرالمومنين رفته شرط تهنيت بجاي آوردند.[37]

و مير محمدبن خاوند شاه معروف به مير خواند، در تاريخ خود بعينه همين عبارت را به پارسي آورده است
اعيان از علمآء عامه كه تهنيت شيخين را ذكر كرده اند
باري خصوص تهنيت و تبريك شيخين (ابوبكر و عمر) را جمع كثيري علاوه بر علماي شيعه ـ رضوان الله عليهم ـ ازعلماي عامه از ائمه تاريخ و تفسير و حديث، چه مسندا با سندهاي صحيح بارجال موثقي كه منتهي به ابن عباس و ابوهريره وزيدبن و برآءبن عازب مي‌شود، و چه مرسلا روايت كرده و دركتب خود ذكر كرده‌اند.

بعضي از عامه به لفظ بخ بخ لك ياعلي و بعضي به لفظ هنيئا لك و بعضي به لفظ طوبي لك آورده؛ و از سوي ديگر بعضي به لفظ اصبحت، و بعضي به لفظ امسيت، و بعضي به لفظ مولاي و مولي كل مومن و مومنه و بعضي به لفظ مولي كل مومن و مومنه وبعضي به لفظ مولي كل مسلم و بعضي به لفظ مولاي و مولي كل مسلم ذكر كرده‌اند. و مافشرده و شالوده آنچه راكه علامه اميني ـ رحمه الله عليه ـ در اينجا ذكر كرده است باسبك و ترتيب خود مي‌آوريم.

اول: حافظ احمدابن عقده دركتاب «ولايت» و حافظ ابوعبدالله مرزباني در كتاب«سرقات الشعر» و حافظ علي بن عمر دارقطني بنا به نقل ابن حجر در «صواعق» و ابومحمد عاصمي در كتاب « زين الفتي» و حافظ ابوعبدالله گنجي در كتاب«كفايه الطالب» و ابن حجر عسقلاني هيتمي دركتاب «الصواعق المحرقه» وشمس الدين مناوي شافعي دركتاب«فيض القدير»، وابوعبدالله زرقاني دركتاب«شرح المواهب» وسيد احمد زيني دحلان دركتاب«الفتوحات الاسلاميه» بدين عبارت آورده‌اند كه: فقال ابوبكر و عمر: امسيت يابن ابي طالب! مولي كل مومن ومومنه «پس ابوبكر وعمر گفتند: اي پس ابوطالب! شب كردي درحالي كه مولاي هر مومن و هرمومنه‌اي هستي».

دوم: حافظ ابوعبدالله ابن بطه دركتاب«الابانه»، وقاضي ابوبكر باقلاني در« تمهيدالاصول» بدين عبارت ذكر كرده‌اند: ان ابابكرو عمر لماسمعا قالا: يابن ابي طالب! انت مولي كل مومن و مومنه!«ابوبكر و عمر چون شنيدند گفتند: اي پسر ابوطالب! تو مولاي هر مرد مومن و هر زن مومنه‌اي هستي»!

سوم: حافظ ابوبكرابن شيبه دركتاب« المصنف»، و احمد بن حنبل در «مسند» خوذ، و حافظ ابوعباس شيباني، و حافظ ابويعلي موصلي در«مسند» خود، و حافظ ابوسعيد سمعاني در«فضائل الصحابه» و ابوالفرج ابن جوزي حنبلي در عمر بن محمد ملا در«وسيله المتعدين»، و حافظ محب الدين طبري در«الرياض اانضره»، و شيخ الاسلام حوئي در «فرائد السمطين»، وولي الدين خطيب در «مشكاه المصابيح»، و جمال الدين زرندي در«نظم دررالسمطين»، وابوالفداء ابن كشير شامي شافعي در«الدايه والنهايه»، و تقي الدين مقريزي مصري در«خطط»، و نورالدين ابن صباغ مالكي در«الفصول المهمه»، و كمال الدين ميبدي در «شرح ديوان منسوب به اميرالمومنين»، و جلال الدين سيوطي در «جمع الجوامع» بنا به نقل« كنز العمال»، و نورالدين سمهودي شافعي در«وفاءالوفاء باخباردارالمصطفي»، و سيدعلي بن شهاب الدين همداني در«موده القربي»، و سيد محمود شيخاني قادريدر«الصراط السوي في مناقب آل النبي»، و شيخ احمد باكثير مكي در«وسيله المآل في عدمناقب الآل»، و ميرزا محمد بدخشاني در«مفتاح النجافي مناقب آل العبا»، و شيخ محمد صدرالعالم در«معارج العلي في مناقب المرتضي»، و ابوولي الله عمري دهلوي، و سيد محمدصنعاني در«الروضه النديه شرح التحفه العلويه» و مولوي محمد مبين لكهنوي در«وسيله النجاه»، و شيخ محمد جيب الله شنقيطي مالكي در«كفايه الطالب في حياه علي بن ابيطالب» بدين عبارت آورده‌اند كه: قال عمر: هنيئا لك يابن ابي طالب! اصبحت و امسيت مولي كل مومن ومومنه!

«گوارا باد بر تو اي پسر ابوطالب! صبح و شب كردي درحالي كه مولاي هر مومن و مومنه‌اي بودي»!

چهارم: حافظ ابوجرير طبري در«تفسير» خود، و حافظ ابوسعيد خرگوشي در«شرف المصطفي»، و ابوحامد غزالي در«سرالعالمين»، و اخطب خطبآء خوارزم موفق بن احمد حنفي در «مناقب» خود، وفخرالدين رازي شافعي در«تفسير» خود، و نظام الدين قمي نيشابوري، وسيد عبدالوهاب حسيني بخاري، و محمد محبوب عالم در«تفسير شاهي» بدين عبارت آورده‌اند كه: فلقيه عمر فقال: هنيئا لك يابن ابي طالب! اصبحت و امسيت مولي كل مومن ومومنه«عمر او را ديد و گفت: گواراباد بر تو اي پسر ابوطالب! صبح كردي و شام كردي درحالي كه مولاي هرمرد مومن و هرزن مومنه‌اي هستي».

پنجم: حافظ ابن سمان رازي بنا به نقل محب الدين طبري در«الرياض النضره» و شنقيطي در «حياه علي بن ابي طالب»، و حسام الدين بايزيد سهانپوري در«مرافض الروافض» بدين عبارت آورده‌اند كه: فلقي عليا(ع) عمربن الخطاب بعد ذالك فقال: هنيئا يابن ابي طالب! اصبحت و امسيت مولاي و مولي كل مومن ومومنه.«علي (ع) را پس از اين واقعه عمربن خطاب ديدار كرد و گفت: گوارا باشد برتو اي پسر ابوطالب! صبح كردي و شام كردي در حالي كه مولاي من هرمومن و مومنه‌اي هستي»!.

ششم: ابواسحق ثعلبي در تفسير خود:«الكشف و البيان»، و حافظ ابوبكر بيهقي بنا به نقل «الفصول المهمه»، و حافظ ابوبكر خطيب بغدادي، وفقيه ابوالحسن ابن مغازلي در«مناقب»، و ابوالفتح اشعري شهرستاني در«الملل و النحل»، و قاضي نجم الدين اذرعي شافعي در«بديع المعاني» بدين عبارت ذكر كرده‌اند كه: فلقيه عمر فقال: هنيئا لك يابن ابي طالب! اصبحت مولي كل مومن ومومنه. «پس از جريان خطبه رسول الله، عمرعلي راملاقات كرد و گفت: گوارا باد تو را اي پسر ابوطالب! صبح كردي در حالي كه مولاي هر مرد مومن و هر زن مومنه‌اي هستي»!

هفتم: فقيه ابن المغازلي در«مناقب» با سند ديگر، و خطيب خوارزمي در«مناقب» با سند ديگر بدين عبارت آورده‌اند كه: فانصرف علي قرير العين فاتبعه عمر بن الخطاب فقال: بخ بخ ياابالحسن! اصبحت مولاي و مولي كل مسلم! «علي پس از خطبه رسول الله با خوشحالي راه افتاد، عمربن خطاب به دنبال او رفت و گفت: آفرين آفرين اي ابوالحسن! صبح كردي درحالي كه مولاي من و مولاي هر مسلمان هستي»!

هشتم: ابوالفتح محمد بن علي نطنزي در«الخصائص العلويه»، و شيخ الاسلام حموئي باسند ديگر روايت كرده‌اند كه: قال عمر: بخ بخ يابن ابي طالب! اصبحت مولاي و مولي كل مسلم. «عمر گفت: آفرين آفرين اي پسر ابوطالب! صبح كردي در حالي كه مولاي من و مولاي هرمسلمان هستي»!

نهم: ابومحمد عاصمي در«زين الفتي» با سند ديگر بدين عبارت آورده‌ است كه: قال عمر: هنيئا لك ياابالحسن! اصبحت مولي كل مسلم!«عمر گفت: گوارا باشد بر تو اي ابوالحسن! صبح كردي در حالي كه مولاي هر مسلمان هستي»!

دهم: ابوالسعادات ابن اثيرشيباني در«نهاي»، و شهاب الدين قسطلاني در«المواهب اللدنيه» بدين عبارت آورده‌اند كه: قول عمرلعلي: اصبحت مولي كل مومن.« گفتار عمر به علي: صبح كردي در حالي كه مولاي هر مومني هستي»!

يازدهم: عزالدين ابن اثير شيباني بدين عبارت آورده ‌است كه: عمرگفت: ياابن ابي طالب! اصبحت اليوم مولي كل مومن.[1] « اي پسر ابوطالب! امروز صبح كردي در حالي كه مولاي هر مومني مي‌باشي»!

باري اينها بعضي از رواياتي بودكه دلالت داشت بر اينكه شيخين اقرار و اعتراف به ولايت اميرالمومنين (ع) داشته‌اند وليكن ولايت را به معنائي غير از امامت و امارت و خلافت حمل مي‌كرده تا با امارت و حكومت آنها مخالفتي نداشته باشد. و اين حمل، صحيح نيست زيرا باوجود تنصيص اهل لغت و اشعار شعراي عرب و بدست آوردن حاق و ريشه اصلي ولايت، همانطور كه در طي مباحث سابق ياد آور شديم، ولايت به معناي اولويت من جميع الوجوه، وقرب به تمام معني الكلمه مي‌باشد، كه لازمه‌اش رياست و حكومت و خلافت و صاحب اختياربود در دين و دنياست.

آنها با وجود اظهر من الشمس بودن اين معني، اين حقيقت را انكار كردند و به ادله واهيه متمسك شدند، كه امارت و حكومت از ولايت جداست، و مردم براي تعيين امام خودشان بايد قيامت كنند، همچنانكه در كيفيت استدلال بسياري از عامه مي‌بينيم كه مي‌گويند: حديث من كنت مولاه فعلي مولاه صحيح است و مسلما از رسول خدا شنيدند و اقرار و اعتراف داشتند، خودشان درمقام تعيين خليفه برآمدند و درسقيفه بني ساعده با ابوبكر بيعت كردند.

بازگشت به فهرست

گفتار صاحب تفسير المنار كه عامه ولايت را دارند
سيد محمد رشيد رضا مي‌گويد: اهل سنت مي‌گويند: اين حديث دلالت بر ولايت سلطه و اقتدار كه امامت و يا خلافت است ندارد، و به اين معني در قرآن استعمال نشده است، بلكه مراد از ولايت در اين حديث ولايت نصرت و مودت است كه خداوند درباره هر يك از مومنان و كافران مي‌فرمايد: «بعضي از آنها اولياء بعضي ديگر مي‌باشند». و معناي حديث اين مي‌شود كه: «هركس كه من ناصر و موالي او هستم، علي ناصر و موالي اوست»؛ يا اين مي‌شود كه: «كسي كه ولايت مرا دارد و مرا نصرت كرده است، بايد ولايت علي را داشته باشد و بايد او را نصرت كند». و حاصل معني اين مي‌شود كه: علي به دنبال پيامبر حركت كرده است، و هر كس كه پيامبر او رانصرت كرده است، علي او را نصرت كرده است. و بنابراين برعهده هر كس كه پيامبر رانصرت كرده است آنست كه علي رانصرت كند.

و اين يك مزيت عظيمي است. و آنحضرت ـ كرم الله وجهه ـ ابابكر و عمر وعثمان رانصرت كرده است و موالي آنهابوده است. پس اين حديث حجت بر عليه كساني نيست كه ابابكر و عمر و عثمان را ولي خودگرفته‌اند، همانند علي ، به حجت است برعليه كساني كه آنها را مبغوض دارند و از آنها بيزاري و برائت مي‌جويند. وفقط اين حديث حجت است بر عليه كساني معاويه راولي خود شمرده و او رانصرت نموده‌اند.

پس اين حديث دلالت بر امامت علي ندارد، بلكه دلالت بروجوب نصرت او دارد، خواه امام باشد و خواه ماموم باشد. زيرا اگر در وقت خطبه رسول الله دلالت بر امامت كند، لازمه‌اش آن است كه علي باوجود خود حضرت رسول خدا نيز امام باشد؛ و شيعه خودش چنين نظريه‌اي ندارد.

و دوفرقه شيعه وسني در اين موضوع گفتاري دارند كه ما دوست نداريم استقصا نموده و همه‌اش رابيان كنيم و به حاق مطلب برسيم و بين آنها ترجيح دهيم؛ چون اين گونه بحث‌ها جدل است كه موجب افتراق مسلمين مي‌شود، و ايجاد دشمني و عداوت در ميان آنها مي‌كند. و تا وقتي كه عصبيت مذاهب و طرفداري از يك مذهب برجمهور مردم غالب است اميد جستجوي حق درمسائل خلافيه فيما بين آنها نيست، و همچنين اميدي درتجنب از تفرقه و دشمني درنتيجه بحث درمسائل خلافيه نيست.

و اما اگر عصبيت از بين برود و عامه مردم آن را به يك سو افكنند ديگر براي مسلمين تفاوتي ندارد؛ چه اين مذهب و آراء آن ثابت شود، و يا آن مذهب و آراء آن زيرا در آن صورت با آئينه انصاف مي‌نگرند، و باديده اعتبار نظر مي‌كنند، و براي اهل حق درود مي‌فرستند، و براي خطا كاران استغفار مي‌كنند.

ربنا اغفرلنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل في قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك روف رحيم.[2]

«بار پرودگارما! ما را مورد غفران خود قرار ده، و نيز برادران ما راكه در ايمان برماسبقت گرفته‌اند مورد غفران آمرزش خود قرارده! و نسبت به كساني كه ايمان آورده‌اند هيچ گونه غل و كدورتي دردلهاي ما مگذار»!

ما بحول خدا و قوته مانند آفتاب روشن ساختيم كه معناي ولايت كه همان مقام عبوديت محضه و رفع حجاب فيما بين حضرت معبود و عبد است ولازمه آن قرب و نزديكي است، ملازم باسيطره تكوينيه بر عالم ملك وملكوت است، و رياست وامارت ازشئون ولوازم غير منفكه آن است؛ و تفكيك آن دو از يكديگر بالاخص در خطبه رسول خدا با اين قرائن و شواهد بسيار، غير معقول است.

پس حديث دلالت برولايت به معناي امارت امير مومنان دارد، و دلالت بر وجوب موالات مواليان او همچون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و من يحذو حذوهم و بروجوب معادات دشمنان او هركس باشد. چون برهمين اساس است كه تولي وتبري دو ركن از اركان مسلمه مذهب قرار گرفته است. اما بحثهاي عصبي هميشه غلط است لين بحث ازحاق مطلب براي استنتاج راي صحيح و شناختن محق از مفسد و منصف از مدغل براي پي ريزي كردن آراء بر اساس مذهب صحيح و تبعيت از حق دون باطل پيوسته ممدوح و لازم بلكه ضروري است. ما تا بحث دقيق و صحيح در تاريخ تحليلي صحابه صدر اسلام نكنيم از كجا مذهب درست را از نادرست تشخيص مي‌دهيم؟ آنگاه آراء و عقائد و اخلاق و اعمال خود را بر چه. منهجي از مناهج استوار مي‌سازيم؟ پس شناخت صحابه و طرز تفكر آنها ضروري است. و هركس كه اهل فحص و جستن مذهب درست باشد، نمي‌تواند از اين مسئله شانه تهي كند، و نديده و ناشناخته كوركورانه تقليدا لبعض السلف از آنها پيروي كند؛ اين برخلاف دعوت اسلام است، و ما ان شاءالله در اين موضوع بحث خواهيم نمود.

و اما اينكه گفته است: ما دوست نداريم در آراء فريقين شيعه و سني استقصاء بعمل آوريم و ترجيح آن را مبين سازيم؛ معلوم است كه اين استقصاء سر از جاهائي در مي‌آورد كه موجب نشستن غرق شرم بررخسارطرفداران آن صحابه مي‌گردد؛ و ما را در بحث كلامي به جائي مي‌رساند كه معلوم مي‌شود همچون آفتاب در روز روشن حق مسلم وواضح علي بن ابيطالب را غصب كردند، و شعله آتش بردر خانه دختر رسول خدا افروختند. و در اين صورت البته صلاح آقايان است كه استقصاء در بحث ننمايند، و در صدد ترجيح احد المذهبين برنيايند.

باري، وظيفه يك مرد باحث آن است كه: در هر بحثي مطلب را دنبال كند و استيفاء نمايد، و بدون در نظر داشتن جنبه‌اي و طرفداري از فرقه‌اي حق بيان كند و در دسترس اهل مطالعه قرار دهيد؛ آنگاه خود مردم مي‌دانند و راهي راكه انتخاب مي‌كنند؛ ديگر مسئوليت برعهده باحث نيست. شخص نويسنده بالاخص در مسائل كلامي كه با عقائد مردم سروكار دارد بايد امين باشد. زيرا كه مورد نظريه و استشاره جماعات و اجبالي قرار مي‌گيرد كه نظريه او را به عنوان مستشارتلقي مي‌كنند؛ والمستشارمؤتمن.

علي بن ابيطالب راكه اقرار خود مخالفان يگانه مرد راستين و اعلم و افضل واورع و اشجع و اعرف به كتاب خدا وسنت رسول خدابود، با آن سوابق توحيد و اخلاص و ايمان وايقان وايثار و عبوديت محضه در برابر خدا، و فدويت خالصه نسبت به رسول اكرمش در ضراء وسراء و دوران شدت و عسرت، كنار زدند به چه دليلي و به چه عنواني؟

بازگشت به فهرست

رأي گيري مخفيانه در سقيفه با خدعه همراه بوده و از نظر ظاهر هم باطل است
اگر امامت و حكومت با تعيين مردم و طرز انتخاب و راي گيري است، و بايد رجوع به اهل خبره و صاحبان حل و عقد گردد، پس چرا مخفيانه باشتابزدگي هر چه بيشتر و عجله هر چه تمامتر، بدون اطلاع و خبردادن به علي و شيعيان او، از اصحاب بزرگ رسول خدا از مهاجرين و انصار و بدون اطلاع به عباس عموي پيامبر و اولاد او، و بدون شركت احدي از بني هاشم و تخلف جمعي كثير از مهاجر وانصار، هنوز جسد مبارك رسول خدا روي زمين بود و علي به غسل و كفن اشتغال داشت، طبق گفتار مورخين خود عامه شيخان (ابوبكر وعمر) به سقيفه بني ساعده رفتند، و چنان در راه سرعت داشتند كه يتسابقان، هريك از ديگري سبقت مي‌گرفت و در آنجا خفيه پس از گفتگوهائي مبني بر افضليت قريش بر انصار راي گرفتند و با ابوبكر بيعت كردند؟

اگر ميزان امامت، قرشي بودن بود، علي افضل و اعلم و انسب و اقرب قريش به رسول الله بود؛ چگونه استدلال به شجره نمودند و ثمره آن شجره را به بوته نسيان سپردند؟

ابن قتيبه دينوري مي‌گويد: چون علي را به مسجد براي بيعت بردند و او را امر به بيعت كردند آنحضرت گفت: الله الله يا معشر المهاجرين! لاتخرجوا سلطان محمد في العرب عن داره و قعر بيته الي دوركم وقعور بيوتكم! و لاتدفعوا اهله عن مقامه في الناس و حقه! فوالله يا معشرالمهاجرين، لنحن احق الناس به، لانا اهل البيت و نحن احق بهذا الامرمنكم!

ماكان فينا القاري لكتاب اله، الفقيه في دين الله، العالم بسنن رسول الله، المضطلع بامرالرعيه، المدافع عنهم الامور السيئه، القاسم بينهم بالسويه، و الله انه لفينا؛ فلا تتبعوا الهوي فتضلوا عن سبيل الله! فتزدادوا من الحق بعدا.

فقال بشيربن سعد الانصاري: لوكان هذا الكلام سمعته الانصار منك يا علي قبل بيعتها لابي بكرما اختلف عليك اثنان[3][4]!

«خدا را در نظر بگيريد! خدا را درنظر بگيريد! اي جماعت مهاجرين! قدرت و سلطه و اقتدار محمد را از خانه او و از بيخ و بن اطاق و مسكن او، به خانه ها و در بيخ و بن اطاقها و مسكنهاي خود نبريد! و اهل او را از مقام و منزلت او در ميان مردم، و از حق او بركنار ميكنيد و دور نيندازيد، و ممانعت و جلوگيري بعمل نياوريد. سوگند به خداي اي جماعت مهاجرين! ما از همه مردم به پيامبر سزاوارتريم؛ چون ما اهل بيت او هستيم، و ما در اين امر امامت و حكومت از شما اولي و احق هستيم و سزاوارتر مي‌باشيم!

آنچه در ميان امت، قاري كتاب خدا، و فقيه و بصير در دين خدا، و عالم به سنت‌هاي رسول خدا، و قوي و استوار در امر رعيت، و مدافع گزندها و آسيب‌هاي ناگوار از آنان، و قسمت كننده حقوق مسلمين را بين آنها بطور عدل و مساوي، پيدا شود سوگند به خدا در ميان ما اهل بيت ما است. پس شما از هوا نفس خويشتن پيروي منمائيد كه از راه خداگمراه خواهيد شد!

بشيرين سعد انصاري گفت: اي علي اگر اين سخنان را طائفه انصار قبل از بيعت با ابوبكر شنيده بودند همگي يكپارچه با تو بيعت به امامت مي‌كردند به طوري كه دو نفر كه با هم اختلاف داشته باشند يافت نمي‌شد».

بايد دانست كه اين بشيربن سعد، بشيربن سعد بن ثعلبه بن جلاس انصاري خزرجي از سادات و بزرگان طائفه خزرج است[5]، و همان كسي است كه درسقيفه از روي حسد با سعد بن عباده رئيس طائفه اوس اولين كسي بود كه حتي قبل از عمر و ابو عبيده جراح با ابوبكر بيعت به خلافت كرد، و انصار نيز به پيروي از او بيعت كردند.

و در اين صورت كه خود او اعتراف مي‌كند كه اگر انصار قبل از آنكه با ابوبكر بيعت كنند اين سخنان را از علي شنيده بودند يكنفر از بيعت علي سر نمي‌پيچيد، معلوم مي‌شود كه آن محل راي گيري و سقيفه بني ساعده كه چنين وضعي در آن حكمفرما بوده كه مهمترين كانديد و نامزد خلافت با اين خصوصيات در آن نبوده كه اگر بود بطور يقين وضع و كيفيت مجلس صورت ديگري به خود مي‌گرفت، در اين صورت از درجه اعتبار ساقط، و آن مجتمع مخفيانه از حضور علي و بني هاشم و سران مهاجر و انصار كه بطور غليه و خفيه تحقق پذير فاقد ارزش است.

بازگشت به فهرست

اميرالمؤمنين عليه السلام را به جرم جواني كنار زدند
يك اشكالي كه برخلافت اميرالمومنين(ع) داشتند جواني او بود. مي‌گفتند: علي جوان است. اوعبيده جراح در مسجد كه علي را براي بيعت برده بودند به او گفت:

يابن عم، انك حديث السن و هولاء مشيخه قومك، ليس لك مثل تجربتهم و معرفتهم بالامور؛ ولا اري ابابكر الا اقوي علي هذا الامرمنك و اشد احتمالا و اضطلاعا به، فسلم لابي‌بكر هذا الامر! فانك ان تعش و يطل بك بقاء فانت لهذا الامر خليق و به حقيق في فضلك و دينك و علمك و فهمك و سابقتك و نسبك و صهرك!

اي پسر عمو! تو جواني و سنت كم است، و اين جماعت، شيوخ قوم تو هستند! تو همانند آنها تجربه و معرفت به امور را نداري؛ و من به يقين مي‌دانم كه ابوبكر از تو بر اين امر قدرتش افزونتر است! و صبر و طاقتش در نهوض و قوت در حمل اين بار بيشتر است! تو اين خلافت و امامت را به ابوبكر بسپار! پس اگر زنده ماندي و عمرت طولاني شد در آن صورت تو براي حكومت سزاواري، و براي حمل اين بار، استوار و متين و نيرومند و قمين! به جهت فضل تو و دين تو و علم تو وفهم تو و سابفه تو و نسب تو و دامادي تو».

بازگشت به فهرست

رد اشكال جوان بودن علي عليه السلام
در اينجا مي‌بينيم كه با اين عبارت حساب شده، چگونه ابوعبيده جراح كه سومين نفري است كه با ابوبكر بيعت كرده است و از كارگردانان سقيفه بوده و لحظه‌اي از طرفداري شيخين دريغ نمي‌كرده است، علي بن ابيطالب را با وجود فضل و دين وعلم و فهم و سابقه و نسب و دامادي كه برشيخين برتري داشته است به گناه جوان بودن، از اقدام به امارت و در درست گرفتن امور مسلمين برحذر مي‌دارد و مي‌گويد: اندهگين مباش كه در زمان پيري اگر زنده باشي به خلافت خواهي رسيد!

اولا اميرالمومنين(ع) كودك و يا جوان نوخاسته نبود؛ در هنگامي رحلت رسول خدا سي و سه سال از عمرش مي‌گذشت؛ و دراين مدت از زمان تولد در دامان پيغمبر بود؛ و درخلوت و جلوت، پنهان و آشكار، با آن حضرت بود، و به رموز دين واقف، و به اعتراف دوست و دشمن يگانه حامي رسول خدا، و گنجينه علم و دانش رسول خدا، و عارف به كتاب خدا و احكام و سنت و منهاج رسول الله بود، و يگانه وارد درمعركه نبرد و كارزار، و درو كردن كفر و شرك و عناد و تكبر و جبروتيت كفار قريش در معارك جدال و غزوات بود.

امير المومنين فرزند تربيت شده دين، و عالم به رموز دين، وواقف به اسرار دين بود؛ او در متن بود، و وزبرو ولي و وصي و برادر و خليفه و قائم به امر پس از رسول خدا به نص رسول خدا بود.

كهولت و شيخوخيت اگر توام با علم و درايت، و ايمان و ايقان، و ايثار و فداكاري و دلسوزي و متانت واستواري و تقواي الهي نباشد به چه درد مي‌خورد؟ آيا يكدانه درو گوهر تابناك، بريك كوه سنگ و كلوخ ارزش ندارد؟ آيا يك طفل نويا از يك فيل پير گرانقدرتر نيست؟ آيا يك جوان متاصل و نيرومند، و فهيم و عليم و مدبر بريك پير ضعيف و كم درايت نمي‌ارزد؟

وانگهي فضولي در دين يعني چه؟ وقتي رسول خدا او را معين و منصوب كرده و او را خليفه و ولي ومولي ناميده، ووزير ووصي خوانده، و خاتم الاوصياء[6] و خاتم الوصيين[7] گفته است، شما چكاره هستيد كه در اين امور دخالت مي‌كنيد؟ آيا اين دخالت در معنويت وحقيقت وواقعيت و اسرار الهي و رموز پيامبري نيست كه با وجود عدم خبرويت و قدم نگذاردن در اين مسائل الهي و اين مراحل تجرد و عالم انوار، اظهار كرده و ابوبكر را باريش سفيد به ملاحظه آنكه پدر زن پيغمبر است مقدم مي‌داريد؟!

بازگشت به فهرست

نص رسول الله بر امير مومنان بودن علي بن ابيطالب عليه السلام
مگر خود رسول خدا به قدر شما فهم نداشت كه او را وصي بكند و زمام امور مسلمين را به خلافت كليه الهيه بدو بسپارد؟ او علي بن ابيطالب را به لقب اميرالمومنين ملقب كرد، يعني رئيس و سيد و سالار مومنان. در وقتي كه خطبه غدير را به پايا رسانيد دستور داد امت بيايند، و شيوخ قريش بيايند، و حتي زوجات و زنهاي خود بيايند و به آن حضرت باعنوان امارت مومنين تهنيت و سلام گويند؛ يعني بگويند: السلام عليك يا اميرالمومنين. آيا خدا و رسول خدا نفهميدند كه او لياقت امارت و حكومت را ندارد و شما فهميديد؟!

مگر خود شما روايت نمي‌كنيد كه قال رسول الله(ع): ما انزل الله آيه فيها«يا ايها امنوا» الا و علي راسها و اميرها. [8]

رسول خدا(ع) فرمود:«خداوند آيه‌اي را در قرآن نازل نكرده است كه در آن يا ايها الذين آمنو(خطاب به جمع مومنان) باشد مگر اينكه علي رئيس آن آيه و امير آن آيه است»؟

رسول خدا(ص) علي را امير البرره و امام البرره ناميد؛ يعني و رئيس و سيد و پيشواي خوبان و نيكوكاران.

حموئي باسند متصل خود روايت كرده است از عبدالرحن بن بهمان كه گفت: شنيدم از جابربن عبدالله انصاري كه گفت: از رسول خدا (ع) شنيدم در حالي كه در روز حديبيه بازروي علي را گرفته بود مي‌فرمود: هذا اميرالبرره قاتل الفجره، منصور من نصره، مخذول من خذله.]قال جابر[ مدبها صوته.[9]

«اين است امير نيكوكاران، كشنده فاجران، منصور است هر كه اورا ياري كند، مخذول است هركه دست از ياري او بردارد. (جابر گفت:) رسول خدا صداي خود را درابلاغ اين كلام بلند كرد».

موفق بن احمد خوارزمي، از ابو منصور شهرداربن شيرويه ديلمي باسند متصل خود از اصبغ بن نباته روايت مي‌كند كه او گفت: لما اصيب زيدبن صوحان يوم الجمل اتاه علي(ع) و به رمق؛ فوقف عليه و هو لما به فقال: رحمك الله يازيد، فوالله ما عرفناك الا خفيف الموونه كثير المعونه! قال: فرفع اليه راسه و قال:

انت مولاي ـ يرحمك الله ـ فوالله ما عرفتك الا بالله عالما، و باياته عارفا! والله ما قاتلت معك من جهل و لكني سمعت حذيفه بن اليمان يقول: سمعت رسول الله(ص) يقول: علي اميرالبرره، و قاتل الفجره، منصور من نصره، مخذول من خذله. الا و ان الحق معبه و يتبعه الا فميلوا معه.[10]

«چون به زيدبن صوحان در روز جنگ جمل جراحت رسيد علي (ع) به نزد او آمد، و هنوز رمقي در بدن او بود. و در اين حال كه زيد در حال جان دادن بود علي بر بالاي سر او ايستاد و گفت: اي زيد! خدايت رحمت كناد! سوگند به خدا ما نشناختيم تو را مگر سبكبار، و سنگين مساعد و كمك كار!

زيد سرخود را به سوي او بلند كرد و گفت: تو مولاي من هستي! سوگند به خدا نيافتم تو را مگر انكه به خدا عالم بودي! و به آيات او عارف بودي! سوگند به خدا كه من از روي جهل براي كمك تو جنگ نكردم بلكه شنيدم از حذيفه يماني كه مي‌گفت: از رسول خدا(ص) شنيدم كه مي‌گفت: علي امير نيكوكاران، و كشنده فاجران است؛ هركه او راياري كند منصور است، و هركس از او دست بدارد مخذول است! آگاه باشيد كه حق با علي است و به دنبال علي مي‌رود! آگاه باشيد! شما پيوسته تمايل به سوي علي داشته باشيد»!

و از ابن عساكر روايت است كه رسول خدا(ص) فرمود: علي امام البرره و قاتل الفجر، منصور من نصره، مخذول من خذله.[11]

«علي امام و پيشواي نيكوكاران است، و كشنده فاجران، منصور است ناصر او، و مخذول است خاذل او».

ابونعيم اصفهاني از معاذبن جبل روايت كرده است كه قال: قال النبي صلي الله عليه(وآله) و سلم: ياعلي اخصمك بالنبوه ولانبوه بعدي! و تخصم الناس بسبع!و لايحاجك فيها احد من قريش! انت اولهم ايمانا، و اوفاهم بعهدالله، واقوامهم بامرالله، و اقسمهم بالسويه، واعدلهم في العيه، و اعدلهم في الرعيه، و ابصرهم بالقضيه، و اعظمهم عند الله مزيه.[12]

«معاذ گفت: رسول خدا(ص) فرموده است: اي علي من در نبوت بر تو غالب مي‌باشم چون نبوت پس از من نيست، ولي تو برمردم در هفت چيز غالب مي‌باشي؛ و هيچيك از قريش را چنين تواني نيست كه بتواند در آنها با تو محاجه كند: تو اولين كسي هستي از آنها كه ايمان آورده‌اي و دادگرترين آنها در ميان رعيت هستي! و بصيرترين آنها در قضيه وواقعه نزاع و ترافع حاصله فيما بين ايشان هستي! و عظيم ترين آنها از جهت مزايا در نزد خداوند تعالي هستي»!

باري با وجود اين نصوص كه از رسول خدا رسيده و به علي بن ابيطالب عنوان امارت داده است، و او را امير و رئيس وسپهسالار مسلمين خوانده است، و در هر امري او را بصيرتر، واقفتر، واستوارتر شمرده است، شرم آور نيست كه به عذر جواني او را كار بركنار دارند، و شيوخ و پيراني كه به هيچ وجه من الوجوه قابل مقايسه با آن حضرت نيستند برسر كار آرند؟

اگر جوان بودن مانع از امارت و حكومت بود پس چرا رسول خدا اسامه بن زيد را رياست لشكر داد؟ با اينكه جوان بود و سنش د رحدود بيست سال و قدري كمتر بود، و شيوخ و پيران قريش همچون ابوبكر و عمر را تابع و پيرو او در لشگر قرارداد،[13] و امرنمود كه جيش حركت كند و در حركت آن تسريع بعمل آرند.

چگونه جايز است جوان بيست ساله‌اي رئيس و امير ابوبكر و عمر شود؟

و بعد از ارتحال رسول خدا كه ابوبكر بر اريكه خلافت تكيه غاصبانه زد، بر همين اساس اسامه را ازرياست لشكر عزل نكرد، و با آنكه اسامه جوان بود ابوبكر گفت: من از رياست لشگر او را عزل نمي‌كنم چون رسول خدا اين جوان را نصب كرده است، و من مخالفت امررسول خدا را نمي‌كنم. و حتي در وقتي كه عمر به عزل او اصرار داشت ابوبكر عصباني شده و ريش عمر را گرفت و كشيد، و به او تهديد كرد كه چگونه من مخالفت رسول خدارا كنم،! رسول خدا او رانصب نموده و من عزل كنم؟[14]

ولي در اصل خلافت، مخالفت رسول خدا نموده و بدون مجوز شرعي برخلاف نصوص صريحه داله برخلافت حضرت اميرالمومنين عليه السلام براريكه خلافت نشست.

او مي‌گفت: من با اهل رده جنگ مي‌كنم؛ واگر عقالي(بند دستمال)[15] را كه به رسول الله مي‌دادند به من ندهند من جنگ مي‌كنم. ولي علنا فدك را از حضرت زهرا(ع) گرفت، و اين را مخالفت با حكم رسول خدا نديد.

در جائي كه به احاديث متواتره در نزد شيعه و سني رسول خدا فرموده است: انا مدينه العلم و علي بابها، و من اراد مدينه العلم فلياتها من بابها.[16]

«من شهر علم هستم و علي درآن است، و هركس كه اراده دخول در شهر علم را كند بايد از درآن داخل شود».

و فرموده است: انا دارالحكمه و علي بابها.[17]

«من خانه حكمت مي‌باشم و علي در آن خانه است».

وفرموده است: انا مدينه الجنه و علي بابها. كذب من زعم انه يدخل الجنه من غير بابها.[18]

«من شهر بهشت هستم و علي در آن شهراست. دروغ مي‌گويد كسي كه چنين مي‌پندارد كهاز غير در بهشت مي‌تواند داخل آن شود».

از در بهشت و علم و حكمت بايد داخل شد. آن در در خانه علي است. اگر از ابوبكر وارد شوي سر از جاي ديگر برون خواهي كرد. چه خوب اين بيت را قاضي نورالله شوشتري شاهد آورد:

هست بي شبهه خطا چون بربتان نام خدا بركسي غير از تو اطلاق اميرالمومنين[19]

بازگشت به فهرست

امير المؤمنين لقب خاص علي بن ابيطالب است
ابن عساكر از ابوالمحاسن عبدالرزاق بن محمد دركتابش باسند متصل خود از علاء بن مسيب، از ابوداود، از بريده اسلمي روايت كرده است كه قال: امرنا رسول الله(ص) ان نسلم علي علي بامره المومنين؛ ونحن سبعه و انااصغر القوم يومئذ.[20]

بريده اسلمي گفت كه: رسول خدا(ص) ما را امر كرد كه به علي بن ابيطالب اميرالمومنين سلام كنيم؛ و ما هفت نفر بوديم و در آن روز من از همه آنها كوچكتر بودم».

محمد بن علي بن شهر آشوب دركتاب«مناقب» از طريق عامه روايت كرده است كه: در تفسير مجاهد گفته است: آنچه در قرآن كريم يا ايها الذين آمنو وارد شده است از براي علي بن ابيطالب(ع) سابقه است؛ چون او برمومنين دراسلام سبقت دارد. و عليهذا خداوند در هشتاد و نه مورد به عنوان اميرالمومنين و سيد المخاطبين تا يوم الدين، او را نام برده است. و سپس گويد: آن خبري كه متضمن امر به سلام كردن به آن حضرت است با عنوان اميرالمومنين، در نزد شيعه متواتر است و اكثر از عامه با طق مختلف آن را روايت كرده‌اند، و ما هيچيك از راويان اهل تسنن را نديده‌ايم كه در سند آن اشكال كنند، و يا قول رسول خدا: سلموا علي علي بامره المومنين را رد كرده و تلقي به قبول ننمايند. و اين حقيقت راعلماء آنها همچون منقري با اسناد خود به عمران از بريده اسلمي روايت كرده‌اند.

و نيز يوسف بن كليب مسعودي با اسناد خود از ابوداود سبيعي روايت كرده، ونيز عبادبن يعقوب اسدي با اسناد خود از ابوداود سبيعي از ابوبريده روايت كرده كه: ابوبكر بررسول خدا(ص) وارد شد. رسول خدا به او فرمود: اذهب فسلم علي اميرالمومنين! فقال: يا رسول الله و انت حي؟ قال: و انا حي! ثم جاء عمرفقال له مثل ذللك.

«برو بر اميرالمومنين سلام كن! ابوبكر گفت: اي رسول خدا با وجود اينكه شما زنده هستيد؟! رسول خدا گفت: آري. پس از آن عمر آمد، و رسول الله به همين نهج به او گفتند».

و در روايت سبيعي اين طور وارد شده است كه: عمربه رسول خداگفت: اميرالمومنين كيست؟رسول خدا گفت: علي بن ابيطالب. آيا از خدا و امر رسول خداست؟! پيامبر گفت: آري!

بازگشت به فهرست

ايراد بريده اسلمي در باره خلافت بر ابوبكر
و ابراهيم ثقفي از عبدالله بن حبله كناني، از ذريح محاربي، از ثمالي، از حضرت صادق (ع) آورده است كه: بريده در شام رفته بود و در وقت بيعت ابوبكر در مدينه نبود؛ چون مراجعت كرد مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. بريد در مجلس ابوبكر حاضر شدو به ابوبكر گفت: يا ابابكر! هل نسيت تسليمنا علي علي بامره المومنين واجبه من الله و رسوله؟!

«اي ابوبكر! آيا فراموش كردي آن سلامي راكه ما بر علي به عنوان اميرالمومنين به طور وجوب ولزوم از طرف خدا و رسول خدا و كرديم»؟!

قال: يابريده انك غبت و شهدنا، و ان الله يحدث الامر بعد الامر، ولم يكن الله ليجمع لاهل البيت النبوه والملك.

«ابوبكر گفت: اي بريده! تو غائب بودي و ما حضور داشتيم، و خداوند وقايعي جديد پس از وقايع گذشته پيش مي‌آورد، و هيچگاه خداوند براي اهل اين بيت، نبوت و حكومت را با هم جمع نمي‌كند».

و ابراهيم ثقفي، و سري بن عبدالله هردو با اسناد خود از عمران حصين و ابوبريده آورده‌اند كه به ابوبكر گفتند: قد كنت انت يومئذ فمن سلم علي علي بامره االمومنين، فهل تذكرذالك اليوم ام نسيته ؟! قال: بل اذكره! فقال بريده: فهل ينبغي لاحد من المسلمين ان يتامرعلي اميرالمومنين؟

فقال عمر: ان النبوه والامامه لاتجمع في بيت و احد. فقال له بريده: قال الله تعالي:«ام يحسدون الناس علي ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمه و آتيناهم ملكا عظيما.[21] فقد جمع بين النبوه والملك. قال: فغضب عمر، ومازلنا نعرف في وجهه الغضب حتي مات.[22]

«تو از آن كساني بودي كه در آن روز به علي با لقب اميرالمومنين سلام كردي! آيا جريان آن روز را به خاطر داري يافراموش كرده‌اي؟! ابوبكر گفت: بلكه به خاطر دارم. بريده گفت: مگر متصور است كه يكنفر از مسلمين، امارت و حكومت بر اميرمومنان كند؟

عمر گفت: نبوت و امامت در خانه واحد با يكديگر مجتمع نمي شوند. بريده گفت: خداوند تعالي مي‌فرمايد:«بلكه درباره فضلي كه خداوند به طبقه‌اي از مردم داده است ايشان برآنها حسد مي‌برند؛ و ما به تحقيق كه به آل ابراهيم، بريده كتاب و حكمت داديم و هم امارت و حكومت گسترده و پهناوروبزرگ». بريده گفت: در اين آيه، خداوند براي آل ابراهيم هم نبوت را داده است و هم رياست و امارت، و جمع بين. هردوي آنها كرده است. بريده مي‌گويد: از اين كلام عمر به غضب درآمد، و پيوسته ما آثار غضب را تا وقتي كه مرد از چهره او مي‌يافتيم».

بازگشت به فهرست

هر امتي امور خود را به غير اعلم بسپارد رو به پستي ميرود
سليم بن قيس هلالي از اميرالمومنين (ع) قبل از واقعه صفين مطالبي رابيان مي‌كند و از آن حضرت فرمود: ان العجب كل العجب من جهال هذه الامه و ضلالها وقادتها و ساقتها الي النار انهم قد سمعوا رسول الله(ص) يقول عودا وبدءا: ماولت امه رجلا قط امرها و فيهم اعلم منه الا لم يزل امرهم يذهب سفالا حتي يرجعوا الي ماتركوا.

فولوا امرهم قبلي ثلاثه رهط ما منهم رجل جمع القران، ولايدعي ان له علما بكتاب الله ولاسنه نبيه (ص) وقد علمو اني اعلمهم بكتاب الله وسنه نبيه(ص) وافقههم واقراصاهم بحكم الله ـ الخ.[23]

«تعجب و شگفت به تمامي معني الكلمه از جاهلان اين امت است، و از گمراهانشان، واز پيشداران و سردمداران آنها به آتش جهنم، و از دنباله داران و عقب داران آنها به جهنم،كه ايشان از پيغمبر اكرم(ص) كرارا ومرارا شنيدند كه مي‌فرمود: هيچگاه امتي زمام خود را به مردي نسپرده است كه درميان آن امت از آن مرد، داناتر وفهيم تر و عالم‌تر وجود داشته باشد مگرآنكه امر آن امت روبه پستي و تباهي و خرابي گرائيده است، الا آنكه از ترك آن مرد عالم بازگردند و بدو بگروند.

واين امت قبل از من، امور خود را به سه نفر سپردند كه هيچيك از آنها كسي نبود كه قرآن را جمع كرده باشد، ويا اينكه ادعا كند كه به كتاب خدا و يا سنت پيامبر او عالم است. آنها مي‌دانستند كه عالم ترين امت به كتاب خدا و سنت پيامبراو هستم، و داناترين و فقيه‌ترين ايشان، وبصيرترين آنها به قرائت قرآن وعارف‌ترين آنها درقضاوت‌ها به حكم خدا هستم»ـ تا آخركلام.[24]

باري ما درهيچيك از آيات قرآن و يا خبري از اخبار رسول الله و يادر سيره عقلائيه‌اي نيافتيم كه جوان بودن آنهم مرد سي ساله رابتوان مانع از حكومت شمرد وبدين جهت او را از خاندان نبوت دور كرده و مهجور نمود. آنچه ميزان پيشوائي است علم و تقوا و بصيرت و درايت و خبرويت دركتاب خدا وسنت پيامبر و نصوصي است كه اميرالمومنين (ع) را مرتبه صدارات ووزارت و امامت و خلافت بخشيده است. و انه بذلك لخليق و به حقيق. صلي الله عليك يا اباالحسن و رحمه الله و بركاته.

بازگشت به فهرست

اميرالمؤمنين عليه السلام همچون رسول خدا عاشق هدايت مردم بود
و اما اشكال ديگري كه بر آن حضرت مي‌كرده‌اند اين بوده است كه علي خواهان امامت و حكومت است. و اين ايراد نيز در كلام عمر ديده مي‌شود. عمر در وقتي كه به خنجر ابولولو ضربت خورده و در آستان مرگ بود، چون از او خواستند كه جانشين معين كند، عمر به طور مجلس شورا شش نفر را معين كرد كه به طور خاصي كه دستور داده بود، از ميان خود يك نفر را انتخاب كنند. و آن شش نفر عبارت بودند از علي بن ابيطالب، عثمان بن عفان، طلحه بن عبيدالله، زبيربن عوام، سعدبن ابي وقاص، و عبدالرحمن بن عوف.

سپس به او گفتند: تو درباره هريك از اين شش نفرنظريه خود را بيان كن تا ما مقام و منزلت آنها را بدانيم و از راي و انديشه تو استفاده كنيم و از آن اساسي پيروي نمائيم.

از اين شش نفر، پنج در مجلس حاضر بودند، و طلحه غائب بود. عمر علت عدم تعيين هريك از آنها را بخصوصه شمرد و گفت: والله مايمنعني ان استخلفك يا سعدالا شدتك و غلظتك مع انك رجل حرب و ما يمنعني منك يا عبدالرحمن الا انك فرعون هذه الامه و ما يمنعني منك يا زبيرالا انك مومن الرضا كافر الغضب. و ما يمنعني من طلحه الا نخوته و كبره، ولووليها وضع خاتمه في اصبع امراته، و مايمنعني منك يا عثمان الا عصبيتك و حبك قومك و اهلك، و ما يمنعني منک يا علي الا حرصك عليها، و انك احري القوم ان وليتها ان تقيم علي الحق المبين و الصراط المستقيم.[25]

« سوگند به خدا اي سعد! مانع من از جانشين نمودن ترا براي خودم بود مگر شدت تو و غلظت تو، با آنكه تو مرد جنگجو و رزم آوري هستي ! و اي عبدالرحمن، مانع من از جانشين نمودن ترا براي خودم نبود مگر آنكه تو فرعون اين امت هستي! و اي زبير مانع من از جانشين نمودن ترا براي خودم نبود مگر آنكه تو در هنگام رضا زود نرم و ملايم مي شوي! و در وقت غضب بسيار سخت و ناهموار هستي! و درباره طلحه، مانع من از جانشين نمودن او را براي خودم نبود مگر نخوت و تكبر او ؛ و اگر او امارت مسلمين را در دست گيرد انگشتري خود را در انگشت زنش مي گذارد. و اي عثمان، مانع من از جانشين نمودن ترا براي خودم نبود مگر عصبيت تو و محبت تو نسبت به اقوامت و نسبت به اهلت! و اي علي ! مانع من از جانشين نمودن ترا براي خودم نبود مگر حريص نمودن تو براي امات و امارت ؛ و حقاً تو از همه اينها سزاوارتر و لايق تري، كه در صورت حائز شدن امارت ، امت اسلام را بر صراط مستقيم، و بر حق مبين و آشكارا رهبري نمائي، و بر اين نهج قيام نمائي»!

ما دراينجا در اين سخنان عمر مي‌بينيم كه براي هريك از اين شش نفر غير از علي بن ابيطالب، صفات مذموم و ناپسندي را شمرده است، كه حقا شخص امير و رئيس بايد از آنها مبري باشد؛ ولي نسبت به اميرالمومنين (ع) با اعتراف و اقرار او به احقيت و اولويت و اجدريت در هدايت مردم به راه راست و روشن، و به حق آشكارا و غير مختفي، در عين حال حريص بودن او را بر امامت مانع از اين منصب مي‌داند. وليكن آيا اين صفت حرص بر امارت، مذموم است همچنانكه او پنداشته است، و يا ممدوح است همچنانكه بيان خواهيم كرد؟ مطلبي است قابل تحقق و بررسي. و براي توضيح اين حقيقت مي‌گوئيم: حرص بررياست و بطور كلي رياست طلبي بر دو گونه است:

اول: رياست را به عنوان موضوع قرار دادن، و تلاش و كوشش كردن براي رسيدن بدين مقام فقط از جنبه حكومت و تراس برمردم و آقائي و سيادت بر ضعفاء و بندگان خدا، بطوري كه انسان دوست داشته باشد اوامر و نواهي او جامه عمل بپوشد، و حرف و گفتار او به كرسي بنشيند، و يك عده عبد و مطيع انسان باشند، و در اطاعت و پيروي از او، انسان مسرور و شادگردد، و از مناظره و مشاهده جمعي كثير كه بدو گرويده‌اند در خود احساس غرور و افتخار كند و بدان متكي گردد، و از دست دادن اين رياست را مايه ضعف و سستي و كمبودي تلقي كند.

اين نوع رياست و طلب آن، ناشي از حس استكبار و شخصيت طلبي است كه موجب حجاب بين بنده و خدا، و باعث طلوع قوهفرعونيت و تغافل از مبدا واجب الوجود، و پيدايش ظلم و ستم‌ها و تعديات است؛ چه ستم به مردم، و چه ستم به نفس صاحب اين قوه و به عبارت روشن: خروج از ميزان و ارزش انساني است، و تعدي و تجاوز از رمز و محدوديتي است كه خداوند براي هر شخص معين كرده است.

دوم: رياست را به عنوان طريق گرفتن و راه يافتن براي رسيدگي به امور خلق خدا و احقاق حق وابطال باطل كردن، و پايدار ساختن احكام خدا درميان مردم، و ريشه دوانيدن عدل و داد در زمين، و به فرياد رسيدن مظلومان، و سركوب كردن ظالمان و متجاوزان، و پاك كردن زمين از لوث فحشاء و منكرات، و راه دادن مردم رابه آزاديهاي خداپسندانه، و عبادت‌هاي خالصانه براي ذات اقدس او تعالي شانه، و متمتع نمودن عامه بشر را از جميع مواهب الهيه: جسميه و روحيه، دنيويه و اخرويه، ظاهريه و باطنيه، به طوري كه همه در تحت پرچم عدل و توحيد، و در زير لواي آرامش و سكون و اطمينان خاطر، عمري راكه بهترين تحفه خداوندي است بسر آورده، و شادكام ومقضي المرام دارفاني را به سراي ابدي تحويل نمايند.

اين نوع رياست طلبي ـ در صورتي كه كسي از انسان انجام دهد ـ بسيار خوب و پسنديده، بلكه از صفات حميده و از غرائز و سرشت‌هاي خداداي است كه موجب كمال و لازمه ارتقاء آدمي از حضيض ماده به عالم تجرد و ملكوت است.زيرا لازمه اين گونه رياست طلبي، خروج از هواي نفس و پيوستن به اسماء و صفات الهي است.

و عينا مانند صفت رحيميت است كه در پدر است، و براي تربيت طفل تلاش مي‌كند، و نسبت به حفظ او از آفات و عاهات خود را به تاب و تب مي‌افكند، و براي رشد و رقاء او از هيچ گونه بذل مساعي جميله خود دريغ نمي‌ورزد. و اگر چنين رياستي نكند، و بالنتيجه امور طفل رامعوق ومهمل گذارد، طفل معصوم رادر سراشيب مرض، وممات، ونقصان علمي وروحي، كمبود ارزش‌هاي والاي انساني كشانيده است، و درنزد عقل ووجدان از طرفي، و در نزد عقلاء اجتماع از طرف ديگر، و در نزد شرع و شريعت از جانب سوم، مسئول و مورد باز پرسي و مواخذه قرار مي‌گيرد.

امامت و رياست نسبت به خلق خدا درباره شخص لايقي كه از هواي نفس گذشته، و از جزئيت به كليت پيوسته است، همين طور است. او مدير و مربي ومراقب، و سرپرست خلق خداست، و حميم و دلسوزي براي همه؛ آني در راحت بسر نمي‌برد، و لحظه‌اي از فكر درتدارك امور مردم غافل نمي‌ماند.

او امامت و رياست را وظيفه وجداني و عقلي و شرعي خود مي‌بيند، وبراي وصول بدان تلاش مي‌كند، و از پاي نمي‌نشيند، ونمي‌تواند بنشيند.

پيامبر اكرم و اميرالمومنين ـ عليهما الصلاه والسلام ـ دوپدرامت هستند. انا و علي ابواهذه الامه. پيامبر فرمود كه: من وعلي دو پدر اين امت هستيم. و همين طور كه پيامبر به نص قرآن كريم در حفظ وهدايت و ارشاد مردم به توحيد و برقراري عدل درميان بشر حريص است، علي بن ابيطالب كه صنو وهمتاي او، و وزير وبرادر اوست نيز حريص است، و نمي‌تواند آرام بگيرد، و بدون تفاوت باشد
پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم حريص بر هدايت مردم بود
درباره پيغمبر اكرم، خداوند تبارك و تعالي خطاب به مردم مي‌فرمايد:

لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ماعنتم حريص عليكم بالمومنين رؤف رحيم.[1]

«به تحقيق كه به نزد شما آمد پيامبري از نفوس خود شما كه مشكلات و سختيهاي شما براي او بسيار ناگوار است، براي هدايت و سعادت شما حريص است، و نسبت به مومنان رئوف و مهربان است».

آيا حرص بر هدايت مردم، بدون پيروي و متابعت آنها مي‌شود؟ و آيا پيروي و هدايت آنها بدون رياست و لزوم متابعت ممكن است؟ بر همين اساس بودكه مشركان و كافران، پيامبر را در آزار و اذيت و تهمت و تمسخر قرار مي‌دادند چون لازمه پيامبري رياست است.وايشان رياست پيامبررا مزاحم با رياست خود مي‌دانستند. فلهذا براي حفظ رياست خود كه معارضه با رياست پيامبر داشت انكار نبوت او را مي‌كردند، تا بالملازمه از رياست سافط گردد.

اما پيغمبر رحيم پيوسته در بيرون كشيدن ايشان از افكار و آراء جاهلي، و از آداب و عادات بهمي حريص بود. شب و روز نداشت؛ گرسنه و تشنه، سنگ برشكم مي‌بست و در صحنه نبرد حضور پيدا مي‌كرد، و نزديكترين افراد به دشمن بود. و از شدت آزار و شكنجه به طائف گريخت، و در آنجا نيز او را نپذيرفتند، و خائبا به مكه مراجعت كرد؛ و در مكه يك نفر نبودكه او را پناه دهد؛ همه دشمن و همه مصمم بر قبل او و ريختن خون او بودند؛ ناچار در پناه يك نفر از مشركان درآمد؛ سه سال تمام خود و بني هاشم و مسلمين درشعب ابوطالب گرفتار و محبوس بودند. طعام و غذا را بر آنها حرام كرده، مزاوجت و معامله را نيز ممنوع كرده بودند. صداي اطفال مسلمين از گرسنگي، شب‌ها از پشت شعب به درون مكه مي‌رسيد، و مشركان استماع مي‌كردند. تا بالاخره ناچار، به هجرت به مدينه شد يعني از مكه گريخت سه روز در غار ثور بماند، تا مشركان راه وي را نتوانند بجويند؛ و اميرالمومنين كه يگانه مرد روزگار و در حرص بر ايمان تنها دنباله رو مرام آنحضرت بود، جان خود را در طبق اخلاص نهاده، و سرجاي پيامبر در فراش او خوابيد.

و معلوم است كه تمام اين مشكلات و تحمل رنجها، دعوت به رياست است، يعني وجوب اطاعت مطلقه مردم از آنها؛ اما رياست الهي و معنوي، كه ملازم با اين دربدري‌ها‌ست، نه تكيه زدن برتخت و تاج استكبار، ومردم معصوم و بي‌گناه را عبد و بنده خود قرار دادن، و در زير مهميز خود كشيدن.

«زعشق تا به صبوري هزار فرسنگ است»

جناب عمر كه از اميرالمومنين (ع) حرص به رياست را خرده مي‌گرفت؛ رياست از ديدگاه تنگ و تاريك خود او بود. او برخود و تلاش‌هاي خود قياس كرده بود، كه زحمات، و سفارش‌ها، ووصيت‌ها، و آيات قرآن را به بوته نسيان سپرده، و براي رياست، همه را به ثمن بخس فروخت. ولي منظر و ديگاه اميرالمومنين(ع) در رياست جاي ديگري است، وافق آن فضاي عالي وواسعي را اشغال مي‌كند كه اين آراء و اهواء بدان راه ندارد.

كار پاكان راقياس از خود مگير گرچه باشد در نوشتن شيرشير

اگر اميرالمومنين(ع) طالب رياست و امارت غير الهي بود، در همان اوان رحلت رسول الله دست به قبضه شمشير مي‌برد، و همه مخالفين را مخذول و منكوب مي‌نمود؛ و چنين توانائي و قدرتي داشت. ولي چون اسلام را در خطر مي‌ديد، از اين امارت گذشت، و دندان برجگر گذارد، و صبر را پيشه ساخت در حالي كه در چشمانش خار خليده، و در گلويش استخوان گير كرده بود.

ابن ابي الحديد آورده است كه: چون مهاجرين با ابوبكر بيعت كردند ابوسفيان به مدينه آمد و مي‌گفت: اما والله اني لاري عجاجه لايطفئها الاالدم؛ يا لعبد مناف! فيم ابوبكر من امركم؟! اين المستضعفان؟ اين الاذلان؟ اين الاذلان؟ يعني عليا والعباس ـ ما بال هذا في اقل حي من قريش؟

«سوگند به خدا كه من غبار و گرد وخاكي را مشاهده مي‌كنم كه آسمان را فرا گرفته و هيچ چيز غير از خون ريختن آن را فرونمي‌نشاند و خاموش نمي‌كند. اي آل عبد مناف! ابوبكر در امر شما چه كاره است؟! كجا هستند دو نفري كه ضعيف شمرده شده‌اند؟ كجا هستند دونفري كه منقاد و ذليل قرار گرفته‌اند؟ ـ و مراد او از اين دونفر علي و عباس بودـ چه شده است كه امر حكومت در پست‌ترين طائفه از طوائف قريش قرار گرفته است»؟

سپس ابوسفيان به اميرالمومنين (ع) گفت: ابسط يدك ابايعك، فوالله ان شئت لاملانها علي ابي فضيل ـ يعني ابابكر ـ خيلا و رجلا! فامتنع عليه علي (ع) فلما أيس منه قام عنه و هو ينشد شعر المتلمس:

و لاقيم علي ضيم يرادبه الا الاذلان عيرالحي والوتد

هذا علي الخسف مربوط برمته وذا يشج فلا يرني له احد[2]

«اي علي دستت را داز كن تا با تو بيعت كنم؛ سوگند به خدا اگر بخواهي تمام شهر مدينه را براي جنگ با ابوبكر پر از سواره نظام و پياده نظام خواهم كرد! اميرالمومنين(ع) از درخواست ابوسفيان وبيعت، امتناع ورزيد. چون ابوسفيان از علي مايوس شد از نزد او برخاست، و شعر متلمس را مي‌خواند:

ايستادگي و پايداري نمي‌كند برستمي كه مي‌خواهد بر اووارد شود مگر د منقاد و ذليل: يكي حمار قبيله است و ديگري ميخ چوبي است كه با آن بند و ريسمان حمار را به زمين كوبيده‌اند.

اما اين حمار در نقصان و كمبودي كه به او وارد مي‌شود به ريسمانش بسته شده و گردنش را به وسيله ريسمان به دستش بسته‌اند؛ و آن ميخ چوبي به واسطه كوبيدن شكسته شده و شكاف برداشته، و كسي براي او گريه نمي‌كند و مرثيه نمي‌خواند».

طبري و ابن اثير آورده‌اند كه حضرت اميرالمومنين(ع) ابوسفيان را طرد و زجر كرده و به او گفتند: انك والله ما اردت بهذا الا الفتنه! و انك والله طالما بغيت للاسلام شرا! لاحاجه لنا في نصيحتك![3]

«سوگند به خداوند كه تو از اين پيشنهاد غير از قصد فتنه و فساد رانداري! و از زمان‌هاي ديرين است كه تو براي اسلام طلب شرمي‌كردي! ما نيازي در نصيحت تو نداريم»!

علاوه بر ابوسفيان، عباس عموي رسول خدا به نزد حضرت اميرالمومنين (ع) آمد و گفت: آمدم بيعت كنم؛ و در اين صورت مي‌گويند: عم رسول خدا با پسر عم رسول خدا بيعت كرده است و ديگردو نفر پيدا نمي‌شوند كه بتوانند در اين مسئله با يكديگر اختلاف داشته باشند.

ابن قتيبه دينوري مي‌نويسد: قال العباس لعلي بن ابيطالب ـ كرم الله وجهه ـ‌: ابسط يدك ابايعك، فيقال: عم رسول الله بايع ابن عم رسول الله صلي الله عليه(وآله) و سلم، ويبايعك اهل بيتك فان هذا الامر اذاكان لم يقل.

فقال له علي ـ كرم الله وجهه ـ: و من يطلب هذا الامرغيرنا؟![4]

«حضرت فرمودند: مگر كسي غير از ما ممكن است داعيه امامت را داشته باشد»؟!

اميرالمومنين(ع) با اينكه خلافت و امارت را حق منحصر خود مي‌دانستند، براي رضاي خداووصيت رسول خداكه فتنه و فساد بر پا نگردد، و اسلام نوپا دچار آفت نشود، از حق مسلم خود برداشتند.

اين است معنا و حقيقت گذشت، و فداكاري، و عبوديت؛ اين است مفاد شهامت و شجاعت و بزرگواري و كرامت؛ اين است معناي ولايت وسرپرستي و رعايت. اين است حقيقت سعه و اطلاق و تجرد.

ابن قتيبه مي‌گويد: چون علي ـ كرم الله وجه ـ را براي بيعت به مسجد آوردند، مي‌گفت: انا عبدالله و اخو رسوله. فقيل له: بايع ابابكر! فقال: انا احق بهذا الامر منكم! لاابايعكم و انتم اولي بالبيعه لي! اخذتم هذا الامر من الانصار؛ و احتججتم عليهم بالقرابه من النبي صلي الله عليه(وآله) و سلم و تاخذونه منا اهل البيت غصبا.

الستم زعمتم للانصار انكم اولي بهذا الامر منهم، لما كان محمد منكم؛ فاعطوكم امقاده،و سلموا اليكم الاماره؟ و انا احتج عليكم بمثل ما احتججتم به علي الانصار. نحن اولي برسول الله حيا و ميتا؛ فانصفونا ان كنتم تومنون؛ و الافبوء وابالظلم و انتم تعلمون.

فقال عمر: انك لست متروكا حتي تبايع! فقال له علي: احلب حلبا لك شطره! و اشددله اليوم امره يردده عليك غدا. ثم قال: والله ياعمر! لا اقبل قولك ولا ابايعه. فقال ابوبكر: فان لم تبايه فلا اكرهك! [5]

« علي مي‌‌گفت: من بنده خدا هستم و برادر رسول خدا. به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن! گفت: من به خلافت و امارت سزاوارتر هستم از شما! من با شما بيعت نمي‌كنم! و شما سزاوارتر هستيد كه با من بيعت نمائيد! شما خلافت و امارت را از انصار گرفتيد، و دليل خود را كه بر عليه ايشان اقامه كرديد، قرابت شما به رسول الله (ص) بود؛ و با وجود اين شما خلافت و امارت را از ما اهل بيت به طور غصب ربوده‌ايد!

آيا شما براي انصار چنين وانمود نكرديد كه: شما از ايشان به امر امامت و خلافت سزاوار تريد، به جهت اينكه محمد از شماست؟! و ايشان بدين حجت و برهان، قيادت امور را به شما سپردند، و حكومت و امارت را به شما تسليم كردند؟! و من به همان طور كه شما با انصار احتجاج مي‌كنم، و به همان حجت و برهاني كه اقامه نموديد، اقامه حجت و برهان مي‌نمايم! ما درهر حال، چه در حال حيات رسول خدا، و چه در حالت ممات رسول خدا، به رسول خدا سزاوارتريم! پس اگرايمان داريد انصاف دهيد؛ و اگر انصاف ندهيد شما را به اقرار به ظلم از روي علم وا خواهند داشت!

در اين حال عمر گفت: تو را رها نخواهند كرد مگر اينكه بيعت كني! حضرت گفت: اي عمر! از اين پستان شير بدوش كه مقداري از آن براي تو خواهد بود! و امروز امر خلافت و امارت ابوبكر را محكم و استوار كن كه فردا به تو برخواهد گرداند. و سپس فرمود: اي عمر سوگند به خدا كه گفتارتو رانمي‌پذيرم و با ابوبكر بيعت نمي‌كنم! ابوبكر گفت: بنابراين اگر بيعت نكني، من تو را بر بيعت اكراه نمي‌كنم»!

باري بر اهل تاريخ و بحاثان در سير روشن است كه اگر امير المومنين(ع) بيعت عباس و ابوسفيان را مي‌پذيرفتند، و با جماعتي از مهاجر و انصار و بني هاشم كه بدان حضرت گرويده بودند علم مخالفت با سقفيه را بر‌مي‌داشتند، بدون شك به امارت و حكومت مي‌رسيدند ولي اين كار به طور مسالمت و بدون فبنه و خونريزي صورت نمي‌گرفت. زيرا طرف مقابل و حزب مخالف نيز درصدد توطئه و تجهيز بر مي‌آمد، و خون ها ريخته مي‌شد، و قاريان قرآن را در سينه داشتند كشته مي‌شدند؛ فلهذا اميرالمومنين(ع) ازاينحق مسلم لله و في الله گذشت، و براي خدا حاضر به از دست دادن عزت صوري، و شكستن پهلوي بي‌بي زهرا، و رحلت آن مخدره، و يتيم شدن اطفال خود و غير ذلك شد تا زحمات بيست و سه ساله رسول خدا هدر نرد، و حقايق با رياست ظاهري مبادله نگردد.

بازگشت به فهرست

خطبه اميرالمومنين عليه السلام پس از رحلت رسول خدا در پاسخ عباس و ابوسفيان
از خطبه‌اي كه آنحضرت در وقت رحلت رسول خدا و در جواب ابوسفيان و عباس كه آن حضرت را دعوت به قبول بيعت كردند، ايراد كرده‌اند به خوبي منظور و هدف آن حضرت مشخص مي‌شود:

ايها الناس! شقوا امواج الفتن بسفن النجاه! و عرجو عن طريق المنافره!وضعوا عن تيجان المفاخره! افلح من نهض بجناح، اواستسلم فاراح! هذا ماء آجن، ولقمه يغص بها آكلها! ومجتني الثمره لغير وقت ايناعها كالزراع بغير ارضه.

فان اقل يقولوا: حرص علي الملك؛ و ان اسكت يقولوا جزع من الموت؛ هيهات بعد التيا والتي؛ والله لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه؛ بل اند مجت علي مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشيه في الطوي البعيده.[6]

«اي مردم بشكافيد امواج فتنه‌ها رادر درياي متلاطم، به كشتي‌هاي نجات! و از پيمودن راه مغالبه و حس برتري جستن و فكر پيش افتادن و مقدم شدن، به صراط مستقيم بگرائيد و ميل كنيد! و تاج‌هاي مفاخرت را كه بر اصل استكبار است از سرهاي ـ خود بيندازيد و به درو بيفكنيد! فلاح و رستگاري از آن كسي است كه يا با داشتن معين و يار همچون دوبال به پرواز در آيد و قيام كند، و يا در صورت فقدان ناصر و كمك كار، طريق سلم را بپويد و مردم را از منازعه بدون فائده و ثمره راحت بگذارد.

اين خلافت و امارتي كه بدين شرائط و در اين وضعيت شما مرا به آن مي‌خوانيد، همچون آب متعفن و گنديده‌اي است كه رنگ و طعم آن تغيير كرده، و در اين صورت براي آشامنده‌اش گوارا نخواهد بوند، و هچون لقمه‌اي است كه در گلوي خورونده‌اش گير كند و اورا بكشد. و اقدام كننده بر آن همچون كسي است كه ميوه درخت را قبل از زمان رسيدن وپختن آن بچيند، و پيش از اوان شيريني و طراوت از درخت بكند؛ و همچون شخص زارعي كه زراعت را در غير زمين خودش انجام دهد، كه معلوم است از آن انتفاعي نخواهد برد.

پس اگر من لب به سخن بگشايم و طلب امارت وخلافت كنم مي‌گويند: مقصد او از اين طلب حرص بر سلطنت و حكومت بوده است؛ و اگر لب فرو بندم و سخني نگويم، مي‌گويند: از مرگ ترسيده است.

هيهات؛ اين نسبت‌ها به من چقدر دور است بعد از تحمل مشكلات (همچون مردي كهبا زن كوتاه قد بد اخلاق ازدواج كرده، و چون عيش او را منغص كرد او را طلاق گفت و با زن بلند قامتي كه اخلاقش تندتر و زنندهتر بود، ازدواج كرده و عيشش را بيشتر منغص كرد، و ناچار او را نيز طلاق گفت؛ و در نتيجه هر دو را رها نمود). سوگند به خداوند كه پسر ابوطالب انسش به مرگ، از انس طفل به پستان مادرش بيشتر است. بلكه من در آن علم مكنون و مختفي پيچيده شدم و قرارگرفتم كه لب بگشايم و اظهاركنم شما همانند ريسمان‌هاي طويل و درازي كه در چاههاي عميق رها كنند به اضطراب و تشويش در خواهيد آمد».

در اينجا مي‌بينيم كه آن حضرت با وجود وصول به علم مكنون و بحر ژرف دانش الهي، اشاره به حرص بر خلافت مي‌كند كه كوتاه نظران، بدون توجه به حقيقت وواقعيت آن، او را متهم مي‌دارند.

بازگشت به فهرست

خطبة شقشقيه امير المومنين عليه السلام در زمان خلافت خويش
و در خطبه شقشقيه به طور وضوح كه جريان را نقل مي‌كند، سوگند به خداوند كه شكافنده حب و دانه، و زنده كننده جان و روح است، ياد مي‌كند كه قبول خلافت فقط و فقط براي دفع ظلم و سركوبي ستمگران و رسيدگي به مظلومان و فقرا و ضعفا و گرسنگان و احقاق حقوق حق مردم بوده است. از مضامين اين خطبه پيداست كه آن را پس از وقايع خلفاي ثلاثه و در ايام خلافت خود بيان كرده‌اند:

اما والله لقد تقمصها ابن ابي قحافه و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحي؛ ينحدر عني السيل، و لايرقي الي الطير. فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا، و طفقت ارتاي بين ان اصول بيد جداء او اصبر علي طخبه عميآء يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصغير، و يكدح فيها مومن حتي يلقي ربه؛ فرايت ان الصبر علي هاتا احجي؛ فصبرت و في العين قذي و في الحلق شجي. اري ترابي نهبا. مضي الاول لسبيله، فادلي بها الي ابن الخطاب بعده(ثم تمثل بقول الاعشي):

شتان مايومي علي كورها ويوم حيان اخي جابر

فيا عجبابينا هو يستقيلها ي حياته اذ عقدها لاخر بعد و فاقه ـ لشد ما تشطرا ضرعيها ـ فصيرها في حوزه خشناء يغلظ كلامها، و يخشن مسها، و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها. فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحم فمني الناس العمر الله بخبط و شماس وتلون واعتراض.

فصبرت علي طول المده و شدهالمحنه حتي اذا مضي لسبيه، جعلها في جماعه زعم اني احدهم. فيالله وللشوري! متي اعترض الريب في مع الاول منهم حتي صرت اقرن الي هذه النظائ، لكني اسففت اذا اسفوا و طت اذا طاروا.

فصغي رجل منهم لضغنه، و مال الاخر لصهره، مع هن وهن. الي ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه؛ و قام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضمه الابل نبيه الربيع. الي ان انتكث فتله، و اجهز عليه عمله، و كبت به بطنته. فما راعني الا و الناس كعرف الضبع الي، ينثالون علي من كل جانب، حتي لقد وطي الحسنان، و شق عطفاي، مجتمعين حولي كربيضه الغنم. فلما نهضت بالامر نكثت طائفه و مرقت اخري و قسط آخرون؛ كانهم لم يسمعوا كلام الله حيث يقول:

تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لافسادا و العاقبه للمتقين.[7]

بلي والله لقد سمعوها و وعوها ولكنهم حليت الدنيا في اعينهم و راقهم زبرجها. اما والذي فلق الحبه و برا النسمه لولا حضورالحاضر، وقيام الحجه بوجود الناصر، و ما اخذ الله علي العمآء ان لايقاروا علي كظه ظالم و لاسغب مظلوم لالقيت حبلها علي غاربها، و لسقيت آخرها بكاس اولها، ولالفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عفطه عنز!

(قالوا) و قام اليه رجل من اهل السواد عند لوغه الي هذا الموضع من خطبته فناله كتابا فاقبل ينظرفيه.

قال ابن عباس ـ رضي الله عنهما ـ: يا امير المومنين لو اطردت خطبتك من حيث افضيت! فقال: هیهات یا بن عباس! تلك شقشقه هدرت ثم قرت!

قال ابن عباس: فوالله ما اسفت علي كلام قط كاسفي علي هذا الكلام ان لايكون امير المومنين (ع) بلغ منه حيث اراد.[8]

«آگاه باشيد كه: ابوبكر پسر ابوقحافه، جامه امارت را پوشيد و خلعت امامت را در بر كرد، در حالي كه به خوبي مي‌دانست: نسبت و منزله من براي خلافت، نسبت و منزله قطب آسياست براي آسيا كه مدار گردش آسيا به آن محور است، و در صورت فقدان محور و قطب آن، آسيا جز سنگ گران و بي خاصيت چيزي نيست. علوم و معارف و فيض الهي به تمام امت و افراد بشر در آئين اسلام از فراز كوه و قله وجود دانش من همچون سيل سرازير مي‌شود، و از بلندي به نشيب مي‌ريزد و هيچ مرغ و پرنده بلند پروازي نمي‌تواند در اوج حركت خود به كهكشان رفيع من برسد، و خود راهم ميزان و هم افق من قلمداد كند.

چون ابوبكر را ملبس به لباس خلافت ديدم، جامه خلافت را انداختم، و پهلوي خود را از قبول آن تهي كردم، و در انديشه و تفكر فرو رفتم كه: آيا آماده براي حمله و غلبه برخصم، با دست بريده و قطع شده گردم، و مطالبه حق خود راكه حق جميع امت اسلام و تمام افراد بشر است بكنم؟ و يا اينكه شكيبائي را پيشه ساخته و برظلمت ابهام و كوري ظلالت صبر كنم؟ آن تاريكي و ظلمتي كه بزرگان را پير فرسوده و فرتوت مي‌نمايد، و خردسلان را سپيد موي مي‌كند، و مومن رادرزندگي توام با رنج و آلم مي‌اندازد تا عمرش را سپري كرده، رخت از جهان بربندد، و به ملاقات پروردگارش برسد.

پس چون تامل كردم به اين نتيجه رسيدم كه صبر و شكيبائي بر اين صورت دوم علاقه‌تر است. فلهذا صبر را پيشه ساختم، در حالي كه در چشمم خارخليده، و در گلويم استخوان گير كرده بود.

من ميراث نبوت رسول خدا را كه به منصب امامت به من ارث رسيده بود تاراج شده يافتم. تا اينكه ابوبكر اولين غاصب خلافت، راه طي شده را به پايان رسانيده و درگذشت، و پس ازخود خلافت را به عمر بن خطاب به عنوان پرداخت رشوه و اداي حق او كه در گيرودار سقيفه و به روي كار آوردن او تلاش مي‌كرد، ادا كرد (در اينجا اميرالمومنين(ع) به شعر اعشي شاعر به عنوان شاهد تمثل جست)

«چقدر فرق و تفاوت است ميان حالت من در آن روزي كه بر سر كوهان شتر در گرماي هوا و تابش آفتاب طي طريق مي‌نمودم، و ميان ان روزي كه نديم حيان: برادر جابر بودم، و غرق درناز و نعمت بوده و در كمال آسايش مي‌زيستم».

اي شگفتا كه با وجود آنكه او در زمان حيات خود، فسخ بيعت خود را از مردم مي‌خواست، و اقيلوني فلست بخيركم و علي فيكم[9] سر مي‌داد،با وصيت خود، گره پيمان خلافت را بعد از مرگ خود براي عمر بست ـ سوگند كه اين دونفر محكم و استوار دو پستان خلافت را بين خود قسمت كرده و هر كدام با قدرتي هر چه تمامتر آنچه توانستند شير آن را دوشيدند ـ پس خلافت را در زمين و محل سنگلاخ و ناهمواري قرار داد، كه سنگ قلوه‌هاي آن غليظ و درشت بود؛ و دست زدن به آن زبر و خشن، و لغزش و خطايش بسيار، و اعتذار و عذر خواهيش فراوان.

فعليهذا مصاحب و هم برخورد بااين مرد خش و غليظ القلب، همانند مرد سوار بر شتر سركش بود كه اگر زمام آن را به طرف خود مي‌كشيد تا متعادل كند و تند نرود، بينيش پاره مي‌شد؛ و اگر او را آزاد و رها مي‌كرد، چنان تند مي‌رفت كه يكباره خود و صاحبش را در مهلكه مي‌‌انداخت.

سوگند به خدا كه مردم در آن هنگام به اعوجاج و انحراف، و سركشي و عدم تمكين، وتلون و دگرگوني، و حركت و سير درغير راه مستقيم، مبتلا و گرفتار شدند.

آري من با وجود طول مدت، و شدت محنت و سختي‌هاي وارده صبركردم تا اينكه او هم راهش را طي كرده و درگذشت، و خلافت را در ميان جماعتي قرار داد كه مي‌پنداشت: من هم يكي از آنها هستم.

پس اي خداوند بيا و به فرياد ما برس از اين مجالس شورائي كه تشكيل مي‌شود؛ در آن شورائي كه درباره من و اولين آنها ابوبكر شك آوردند، و او را برگزيدند؛ و اينك در اين شورا مرا نظير و شبيه اين اقران و نظائر (سعد وقاص، عبدالرحمن بن عوف، عثمان بن عفان، زبير بن علوام، طلحه بن عبيدالله) دانستند. وليكن من براي مصلحت اسلام ومسلمين در همه مراحل در بلنديها و سرازيرها با ايشان هم آهنگي كردم، و همچون طائر و پرنده‌اي همينكه مي‌خواستند خود را به زمين نزديك كنند، نزديك مي‌شدم، و چون به هوا پرواز مي‌كردند من هم پرواز مي‌كردم.

تا اينكه يكي از آنها: سعد وقاص از روي حسد وكينه‌اي كه داشت از من اعراض كرد؛ و ديگري عبدالرحمن به جهت دامادي و خويشاوندي با عثمان به او ميل كرد؛ با فلان مرد زشت صفت: طلحه و زبير. تا اينكه بالاخره سومين از خلفاي غاصب: عثمان به خلافت برخاست، در حالي كه از شدت فخريه و مباهات باطل، باد در زير بغل و شكم خود انداخته، و دو پهلوي خود را از باد پركرده بود، و همي و غمي جز اداره كردن مجراي خوراك خود از توبرهتا موضع تغوط رانداشت، و در ميان سرگين و چراگاه خود مي‌خزيد.

و با او فرزندان پدرش همدست و همداستان شده، و براي خوردن مال خدا همچون جويدن شتر با دندان‌هاي اسيا و كرسي خود، علف بهاري را،قيام كردند؛ تا اينكه بالنتيجه ريسمان تابيده‌اش باز شد، و كردارش باعث كشته شدنش شد، و پرخوري‌اش او را به رو درانداخت.

وهيچ از عدم پذيرفتن خلافت و امارت مرا نگران وبيمناك ننمود، مگر اينكه ديدم تمام طبقات مردم چنان اطراف من جمع شدند و به من روي آوردند همچون يال‌هاي كفتار كه بر دوشش مي‌ريزد؛ و از هر سو جانب به من روي آورده، و دسته‌اي پس از دسته ديگر پشت سر هم مي‌آمده، و ازدحام مي‌كردند، تا جائي كه حسن و حسين در زير دست و پا رفتند، و دو پهلوي من آسيب ديد؛ و مانند گله گوسفند، در اطراف من جمع شدند.

و چون من بيعت آنها را پذيرفتهو ولايتشان را قبول كردم، و براي اصلاح امور و حكومت آنها قيام كردم، گروهي از آنها بيعت شكستند، و گروهي از دين خارج شدند، و گروهي راه ظلم و عدوان را در پيش گرفتند. گويا نشنيده بودند كلام خدا راآنجا كه مي‌فرمايد: «ما اين خانه و سراي آخرت را قرار مي‌دهيم براي ان كساني كه در روي زمين راه علو و سركشي و فساد و فتنه جوئي را نمي‌پيمايند، و دار عاقبت براي پرهيزگاران است».

آري سوگند به خدا كه اين كلام خدارا شنيده بودند؛ و علاوه بر شنيدن، حفظ نيز كرده بودند؛ وليكن دنيا به زينت‌هاي خود، در چشمان آنها جلوه كرد، و زخرف و زبرج دنيا، ايشان را بهاجاب وشگفت در آورد.

سوگندبه آن خداوندي كه دانه را شكافت، و گياه و درختان سرسبز رااز آن بيرون آورد؛ و به آن خداوندي كه روح و جان را بيافريده وخلق فرمود، اگر حاضران براي بيعت حضور بهم نمي‌رسانيدند، و حجت خداوند به وجود ناصران و كمك كاران تمام نمي‌شد؛ و اگر خداوند از علماء پيمان نگرفته بود كه برپرخوري و شكم پرستي ظالمان، و برگرسنگي مظلمان، موافقت ننموده و آرام نگيرند، هر آينه ريسمان مركب اين ولايت و حكومت را رها كرده، و به كاهل و گردنش مي‌انداختم، و با جام اولين آن آخرش راسيراب مي‌نمودم؛ آنوقت شما مي‌يافتيد كه اين دنيا: دنياي شما در نزد من از آب عطسه بيني بزماده، پست تر است.

(چنين گفته‌اند كه) در اين لحظه كه خطبه اميرالمومنين (ع) بدينجا رسيد، مردي از رعاياي عراق برخاست ونامه‌اي را به ان حضرت داد؛ و حضرت به خواندن آن نامه متوجه شد و به آن نظر مي‌نمود.

ابن عباس گفت: يا اميرالمومنين! ما در انتظاريم كه اين خطبه را تا اينجا كه بيان كردي، تا به آخرش برساني و دنباله‌اش را نيز بيان كني! حضرت فرمود: هيهات اي پسر عباس، اين سخن همانند شقشقه‌اي [10] بود كه به واسطه هيجان صدا داده و سپس در جاي خود قرار گرفت.

ابن عباس مي‌گويد: سوگند به خدا كه من در تمام مدت عمرم بر قطع كلامي تاسف نخوردم همانند تاسف من بر قطع كلام اميرالمومنين(ع)كه آن حضرت خطبه را به آنجا كه مي‌خواست برساند نرسانيد».

بازگشت به فهرست

گفتار عمر در سقيفة‌ بني ساعده در لزوم جمع بين نبوت و خلافت در بيت واحد
يكي از اشكالاتي كه برخلاف اميرالمومنين(ع) داشتند، اين بود كه خلافت و نبوت بايكديگر در يك خاندان جمع نمي‌شود. فلهذا رسول خدا و اميرالمومنين ـ عليهما الصلاه والسلام ـ كه هردو ازيك خاندان هستند نمي‌توانند هم نبوت و هم خلافت را دارا باشند. و چون نبوت از رسول خدا مسلم است، نمي‌تواند علي بن ابيطالب حائز خلافت گردد.

ابن ابي الحديد گويد: وطائفه ديگري بر عدم خلافت اميرالمومنين(ع) استدلال كرده‌اند به كراهت داشتن و خوشاين نبودن جمع بين نبوت و خلافت در خانه واحد؛ زيرا موجب فخريه و تكبر اين خاندان بر مردم مي‌شود. [11]

ما پس از جستجو در تواريخ و كتب حديث، ريشه اين سخن را دركلام ابوبكر و عمر يافتيم. ايشان اولين كسي هستند كه به اين احدوثه لب گشوده‌اند. با اينكه خودشان در سقفه بني ساعده براي غلبه بر انصار درپاسخ خطابه حباب بن منذر كه فضل و شرف و اولويت انصار را بيان كرد، استدلال به قرب و خويشاوندي با پيغمبر نموده و گفتند: اصولا معقول نيست كه نبوت و خلافت در دو خانواده قرار گيرد؛ هر جا كه نبوت است بايد خلافت هم همانجا باشد. در سقيفه در حضور بعضي از مهاجران و ابوبكر و ابوعبيده جراح و معاذبن حبل، و جميع انصار از جمله سعدبن عباده رئيس طائفه اوس، و بشيربن سعد از بزرگان طائفه خزرج كه حباب بن منذر از اولويت و افضليت انصار بياني كرد و خطبه‌اي خواند ودر پايان گفت: فانتم اعظم الناس نصيبا في هذا الامر، و ان ابي القوم فمنا اميرومنهم امير.« پس شما در امر خلافت نصيبتان بزرگتر است. و اگر قريش و شيوخ مهاجر از اين مطلب ابا دارند؛ از ما يك امير و از مهاجرين هم يك امير باشد».

فقام عمر فقال: هيهات لايجمع سيفان في‌عمد واحد، و انه والله لايرضی العرب ان تومركم و نبيها من غيركم؛ ولكن العرب لاينبغي ان توليهذا الامرالامن كانت النبوه فيهم و اولوا الامرمنهم.

لنا بذلك علي من خلفنا من العرب الحجه الظاهره والسطان المبين. من ينازعنا سلطان محمد وميراثه ـ و نحن اولياوه وعشرته ـ الا مدل بباطل، او متجانف لاثم، او متورط ي هلكه؟ [12] !

«دراين حال عمربن خطاب برخاست و گفت: هيهات، چه دوراست اين ارادهو نظريه. دوشمشير دريك غلاف قرار نمي‌گيرند. سوگند به خداوندي كه عرب راضي نيست شما را امير گرداند و پيغمبرش از طائفه غير شما باشد. آري عرب سزاوار نمي‌داند كه امر خلافت و امامت را به كسي بسپارد مگر آن كه نبوت هم در ميان همانها بوده است، و اولوا الامر صاحبان اختيار و اراده و حكومت نيز بايد از همانها بوده باشد.

دراين گفتار ما براي آن دسته از اعرابي كه مخالفت ما را مي‌كنند، دليل قاطع و برهان ساطع و حجت ظاهره و غلبه آشكارا در منازعه و استدلال است. آخر چه كسي قدرت دارد با ما در قدرت و حكومت و سلطان محمد نزاع كند، در حالي كه ما از اقرباء و عشيره او هستيم؟ مگر كسي كه به حجت باطل گرايد، و يا از طريق عدل اعراض نموده و به گناه و انحراف ميل كند، و يا در مرداب هلاكت غوطه ور شده و اميد خلاصي براي او نباشد».

عمر در حضور و امضاي ابوبكربدين گونه استدلال كرد، و بر اين نهج توجه انصار را به بيعت با قريش كه ابوبكر و خود را از اقرباء و عشيره پيامبر مي‌دانست، جلب كرد. آنگاه مي‌بينيم كه همين عمر و همين ابوبكر وقتي در محاكمه اميرالمومنين(ع) قرار مي‌گيرند كه شما خيانت كرديد، و استدلال به شجره نموده، و ثمره را ضايع و خراب كرديد؛ شما به نزديكي و قرب بارسول خدا مردم را به بيعت خودمخفيانه و زيركانه با خدعه ونيرنگ به سوي خود فرا خوانديد؛ و ما ثمره اين شجره هستيم، و ما اهل بيت رسول الله هستيم كه خداوند آيه تطهير را در خانه ما و درباره ما نازل كرده است، و قرآن بر ما فرود آمده است؛ در پاسخ مي‌گويند: نبوت و خلافت دريك جا جمع نمي‌شوند، و عرب راخوشايندنيست كه نبوت و خلافت رادر يك جا جمع كند.

بازگشت به فهرست

گفتار ابوبكر كه: نبوت و خلافت در يك خاندان جمع نمي شوند
ابوبكر نيز روايتي در اين باره از رسول خدا جعل مي‌كند، و عمر و ياران خود: ابو عبيده و سالم مولي حذيفه و معاذ رابر آن شاهد مي‌گيرد. اف لكم و لما تعبدون من دون الله، و اف لكم و لما تكذبون علي رسول الله متعمدا؛ و قد قال (ص): من كذب علي متعمدا فليتبوء مقعده من النار[13] . «رسول خدا فرمود: هركس به طور عمد به من دروغ ببندد نشيمنگاه او در آتش قرار گيرد».

سيد هاشم بحراني از كتاب«سليم بن قيس هلالي» كه از كتب مشهور و معتمد است، و بزرگان و موثقين از كتاب سيرو تاريخ از آن نقل مي‌كنند، و مصدر و ماخذ شواهد تاريخ است، در ضمن روايت بسيار مفصلي كه داستان آوردن اميرالمومنين (ع) را به حضور ابوبكر در مسجد براي بيعت نقل مي‌كند، و محاجه و مخاصمة علي را بيان مي‌كند، نقل كند كه گويد:

در اين حال علي (ع) به سخن گفتن مشغول شد و فرمود: اي جماعت مسلمين و مهاجرين و انصار! شما را به خدا قسم مي‌دهم كه: آيا شما از رسول خدا (ص) در روز غدير خم شنيديد كه چه و چه فرمود؟! و در غزوه تبوك شنيديد كه چه و چه فرمود؟!

علي (ع)، هيچ گفتاري را كه رسول خدا گفته بود در ميان مردم به طور آشكارا براي همة مردم، وانگذاشت مگر اينكه يك يك رت بيان كرد، و همه را به ايشان يادآوري كرده و متذكر شد. و همه در پاسخ گفتند: آري. در اين هنگام چون بر ابوبكر ترسيدند كه: مردم دست از او بردارند و بيعتش را بشكنند و به ياري علي أميرالمؤمنين (ع) برخيزند؛ ابوبكر مبادرت كرده و گفت:

آنچه را كه تو گفتي همه‌اش حق است، ما با گوش‌هاي خود از رسول خدا شنيديم، و دانستيم، و دلهاي ما نيز آنها را در خود گرفت، و محفوظ داشت؛ و ليكن من از رسول خدا شنيدم كه پس از اين مي‌گفت:

انّا أهل بيتٍ اصطفانا الله تعلي و اختارلنا الآخر لنا الآخره علي الدنيا؛ فان الله لم يكن ليجمع لنا أهل البيت النبوه والخلافه.

« به درستي كه ما اهل بيتي هستيم كه خداوند تبارك و تعالي ما را برگزيده و اختبار كرده است، و براي ما آخرت را بر دنيا ترجيح داده، و آن را براي ما برگزيده است؛ و البته خداوند چنين نيست كه براي ما اهل بيت نبوت و خلافت را با هم جمع نمايد.»

أميرالمؤمنين (ع) به ابوبكر گفتند: آيا شاهدي هم براي اين حديث داري از اصحاب رسول خدا، كه او هم با تو اين حديث را شنيده باشد؟! عمر گفت: حليفه رسول الله راست مي‌گويد؛ من هم شنيدم كه رسول خدا چنين گفت. و أبوعبيده و سالم پسر خوانده حذيفه و معاذبن جبل هم گفتند: ما هم از رسول خدا همگي شنيده‌ايم. حضرت فرمود: بنابراين شما به صحيفه خود كه در كعبه نوشته‌ايد و بر آن پيمان نهاده‌ايد كه: اگر محمد بميرد و يا كشته شود ما نمي‌گذاريم كه امر خلافت در اهل بيت او قرار گيرد، وفا كرده‌ايد. [14]

نظير اين روايت ساختگي كه در مواقع محكوميت جعل و بدان استناد مي‌جستند يكي روايت: نحن معاشر الأنبياء لا نورث درهماً و لادينارا؛ ما تركناه فهو صدقه[15] است كه راوي اين روايت غير از خود ابوبكر كه فدك را از فاطمة زهرا ـ سلام الله عليها ـ غصب كرد، كسي ديگر را نمي‌توان يافت.

و ديگر، روايت‌ أصحابي‌ كَالنُجُومِ بِأيَّهُمْ اقْتَدَيْتُمْ اهْتَدَيْتُمْ است‌ كه‌ مضمونش‌ مُكذّب‌ سَنَد و نسبت‌ آن‌ به‌ رسول‌ خداست‌. [16]

و از مصاديق‌ آن‌ همين‌ روايت‌ مجعول‌ عدم‌ اجتماع‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در خاندان‌ واحد است‌ ؛ كه‌ به‌ وضوح‌ روشن‌ است‌ كه‌ آن‌ را جعل‌ نموده‌، و بر خلاف‌ كتاب‌ خدا و روايت‌ متواتره‌ و اجماع‌ و حكم‌ عقل‌، نسبت‌ به‌ رسول‌ خدا داده‌اند.

طبري‌ در وقايع‌ سال‌ بيست‌ و سوّم‌ از هجرت‌ در سيرة‌ عُمَر مي‌نويسد: (در سفري‌ كه‌ عمر به‌ شام‌ كرد، و بزرگان‌ از اصحاب‌ رسول‌ خدا و معروفين‌ از جمله‌ عبدالله‌ بن‌ عبّاس‌ را با خود همراه‌ كرد ؛ و ليكن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از معيّت‌ و رفتن‌ با او استنكاف‌ كرده‌ و دعوتش‌ را ردّ كردند ) مردي‌ از اولادي‌ طلحه‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ ابن‌ عّاس‌ گفت‌: در بعضي‌ از سفرهائي‌ كه‌ عُمر كرد، من‌ هم‌ با او هم‌ سفر بودم‌ ؛ و دي‌ كي‌ شبي‌ كه‌ ما راه‌ مي‌پيموديم‌ و شتر من‌ در نزديكي‌ شتر او راه‌ مي‌رفت‌، با تازيانه‌اي‌ كه‌ در دست‌ داشت‌ بر جلوي‌ كوهان‌ شتر زد و اين‌ شعر را خواند:

كَذَبْتُمْ وَ بَيْتَ اللهِ يُقْتَلُ أحْمَدُ وَ لَمَّا نُطاعِنْ دُونَهُ وَ نُنَاضِل‌1

وَ نُسْلِمُهُ حَتَّي‌ نُصرَّعَ حَوْلَهُ وَ نَذْهَلَ عَن‌ أبنائِنَا وَالْحَلاَئِلِ2

(اين‌ اشعار از حضرت‌ أبوطالب‌ عليه‌ السّلام‌: والد ماجد حضرت‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ كه‌ خطاب‌ به‌ كفّار قريش‌ كه‌ قصد كشتن‌ پيامبر را داشتند كرده‌، و به‌ عنوان‌ حمايت‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ سروده‌ است‌ ؛ و معنايش‌ اين‌ است‌):

1 ـ «سوگند به‌ بيت‌ الله‌ الحرام‌ كه‌ شما دروغ‌ مي‌گوئيد كه‌: محمّد كشته‌ مي‌شود، بدون‌ آنكه‌ ما براي‌ حمايت‌ او نيزه‌ها بر يكديگر پرتاب‌ كرده‌ باشيم‌، و براي‌ مصونيّت‌ و حفظ‌ او در فرو بردن‌ تيرها سبقت‌ نجسته‌ باشيم‌ !

2 ـ و دروغ‌ من‌ مي‌گوئيد كه‌: ما محمّد را به‌ شما تسليم‌ مي‌كنيم‌، بدون‌ آنكه‌ جان‌ خود را نثار كرده‌، در اطراف‌ او كشته‌ به‌ روي‌ خاك‌ بيفتيم‌، و زنان‌ و فرزندانمان‌ را به‌ خاك‌ نسيان‌ و فراموشي‌ بسپاريم‌» !

پس‌ از خواندن‌ اين‌ دو بيت‌ شعر گفت‌: استَغْفِرُ اللهَ ؛ و سپس‌ به‌ راه‌ افتاد، و اندك‌ زماني‌ تكلّم‌ نكرد، و سپس‌ گفت‌:

وَ مَا حَمَلَتْ مِن‌ نَاقَة‌ فَوْقَ رَحْلِهَا أبَرَّ وَ أوفَي‌ ذِمَّةً مِن‌ مُحَمَد1

وَ أكسَي‌ لِبُردِ الخَالِ [17] قَبولَ ابْتِذَالِهِ وَأعطَي‌ لِرَأسِ السَّابِقِ المُتَجَرَّد2

1 ـ هيچ‌ ناقه‌اي‌ بر روي‌ جهاز خود، حمل‌ نكرده‌ كسي‌ را كه‌ از محمّد، بِرّ و احسانش‌ بيشتر، و عهد و پيمان‌ و امان‌ و ضمانش‌ بهتر باشد.

2 ـ و كسي‌ را كه‌ از محمّد بهتر با بُرد يماني‌ آن‌ بُردي‌ كه‌ از ناحية‌ خال‌ يَمَن‌ باشد قبل‌ از اينكه‌ كهنه‌ شود، پوشاننده‌تر باشد ؛ و در بخشيدن‌ و عطا كردن‌ اسب‌ تندرو و برنده‌ كه‌ در رِهان‌ و مسابقه‌ از همه‌ جلوتر بيفتد و مسابقه‌ را ببَرد، بخشش‌ بيشتر باشد».

و پس‌ از اين‌ گفت‌: أسْتَغْفِرُ اللهَ ، اي‌ پسر عبّاس‌ ! چه‌ موجب‌ شد كه‌ علي‌ از مسافرت‌ با ما خودداري‌ كند؟! گفتم‌: نمي‌دانم‌ ! گفت‌: پدر تو عبّاس‌ عموي‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) وسلّم‌ است‌، و تو پسر عموي‌ پيغمبر هستي‌، پس‌ چرا قوم‌ شما از دست‌ دادن‌ خلافت‌ به‌ شما خودداري‌ كردند؟! گفتم‌: نمي‌دانم‌. گفت‌: وليكن‌ من‌ مي‌دانم‌: قوم‌ شما: قريش‌، امارت‌ و حكومت‌ شما را بر خودشان‌ ناپسند داشتند. گفتم‌: به‌ چه‌ علّت‌ و سبب‌. در حالي‌ كه‌ ما نسبت‌ به‌ ايشان‌ حكم‌ اصل‌ و پايه‌ را داشتيم‌: گفت‌: اللهُمَّ غَفْراً، يَكْرَهُونَ أن‌ تَجْتَمِعَ فِيكُمُ النُّبُوَّةُ وَالخِلا‌فَةُ فَيَكُونَ بَجَحاً بَجَحاً. [18]

«خداوندا من‌ از تو طلب‌ غفراندارم‌ ؛ قريش‌ ناپسند داشتند كه‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در شما بني‌ هاشم‌ جميع‌ شود، تا اينكه‌ وسيلة‌ مفاخرت‌ و حسّ مباهات‌ و فخريّه‌ گردد» !

و شايد شما مي‌گوئيد: أبوبكر موجب‌ اين‌ كار شد، نه‌، سوگند به‌ خدا كه‌ أبوبكر موثّق‌ترين‌ و اطمينان‌ بخش‌ترين‌ طريقي‌ را كه‌ درنزد خود اشت‌، إعمال‌ كرد. و اگر او حكومت‌ و خلافت‌ را به‌ شما مي‌داد، با وجود قرب‌ شما نتيجه‌اي‌ براي‌ شما نداشت‌. از اشعار شاعر شعرا: زُهَير براي‌ من‌ بخوان‌ كه‌ مي‌گويد:

إذَا ابْتَدَرَتْ قَيْسُ بنُ عَيلا‌نَ غَايَةً مِنَ المَجْدِ مَن‌ يَسْبِقْ إلَيْهَا يُسَوَّد

«وقتي‌ كه‌ قيس‌ بن‌ عَيْمن‌ بخواهد در مسابقه‌ به‌ غايت‌ مجد و شرف‌ برسد، آن‌ كسي‌ كه‌ به‌ آن‌ غايت‌ زودتر رسيده‌ است‌ گوي‌ سيادت‌ و آقائي‌ را ربوده‌ است‌»‌.

ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: من‌ اين‌ قصيده‌ را براي‌ او خواندم‌ ؛ و صبح‌ طالع‌ شد. او گفت‌: سورة‌ واقعه‌ را براي‌ من‌ بخوان‌ ؛ و من‌ خواندم‌، و او از شتر پياده‌ شد و نماز صبح‌ را خواند، و در آن‌ سورة‌ واقعه‌ را قرائت‌ كرد. [19]

و نيز طبري‌ از عِكرمة‌، از ابن‌ عبّاس‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: در موقعي‌ كه‌ عمربن‌ خطّاب‌ و بعضي‌ از اصحابش‌ مذاكرة‌ شعري‌ داشتند و بعضي‌ از آنها مي‌گفتند: فلان‌ از همة‌ شُعرا قوي‌تر است‌، و بعضي‌ ديگر مي‌گفتند: بلكه‌ فلان‌ ديگري‌ قوي‌تر است‌ ؛ من‌ در آن‌ مجلس‌ وارد شدم‌ عمر گفت‌: اين‌ مرد كه‌ وارد شده‌ است‌ از همة‌ شما به‌ شعر و شناخت‌ شُعرا داناتر است‌.

عمر گفت‌: شاعرترين‌ شاعران‌ كيست‌ اي‌ پسر عبّاس‌؟ من‌ گفتم‌: زُهَير بن‌ أبي‌ سُلمَي‌ . عمر گفت‌: از اشعار او مقداري‌ بخوان‌ كه‌ بدانيم‌ آنچه‌ را كه‌ مي‌گويي‌ درست‌ است‌ ! ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: زُهَير در اين‌ اشعاري‌ كه‌ مي‌خوانم‌، طائفه‌اي‌ از بني‌ عبدالله‌ بن‌ غَطفَان‌ را مدح‌ مي‌كند ؛ و شروع‌ كردم‌ به‌ خواندن‌ اين‌ أبيات‌:

لَوْ كَانَ يَقْعُدُ فَوقَ الشَّمسِ مِن‌ كَرَمٍ قَوْمٌ بِأوَّلِهِم‌ أوْ مَگجْدِهِم‌ فَعَدُوا 1

قَوْمٌ أبُوهُمْ سَنَانٌ حِينَ تَنسُبُهُمْ طَابُوا وَ طَابَ مِنَ الاولادِمَا وَلَدُوا2

إنسٌ إذَا آمِنُوا جِنُّ إذَا فَزَعُوا مُرَزَّونَ بِهَا ليلٌ إذَا حَشَدُوا3

مُحَسَّدُونَ عَلَي‌ مَا كَانَ مِنْ نِعَمٍ لا‌ يَنزِغُ اللَهُ مِنْهُم‌ مَا لَهُ حُسِدُوا4

1 ـ «اگر كسي‌ بتواند به‌ جهت‌ كرم‌ بر فراز خورشيد بنشيند، طائفة‌ غَطْفَان‌ طائفه‌اي‌ هستند كه‌ به‌ واسطة‌ اصل‌ و ريشة‌ ذاتي‌، و ياع‌ زّت‌ و شرافت‌ اوّلي‌ بر فراز خورشيد نشسته‌اند.

2 ـ طائفه‌اي‌ هستند كه‌ چون‌ بخواهي‌ نَسَب‌ آنها را بيان‌ كني‌، پدرشان‌ سنان‌ است‌ ؛ كه‌ خود اين‌ طائفه‌ و هم‌ آنچه‌ را كه‌ از اولاد زائيده‌اند و آورده‌اند همه‌ و همگي‌ پاك‌ و پاكيزه‌ هستند.

3 ـ در هنگام‌ سُكون‌ و آرامش‌ مأنوس‌ مي‌شوند ؛ و در وقت‌ ترس‌ و خوف‌ مختفي‌ مي‌گردند ؛ و چون‌ ايشان‌ را براي‌ امري‌ بخوانند، با سرعت‌ اجابت‌ كرده‌‌؛ كريمانه‌ و سخاوتمندانه‌ به‌ طوري‌ كه‌ سيّد و سالار براي‌ انجام‌ امور خيريّه‌ هستند، مي‌شتابند.

4 ـ به‌ واسطة‌ زيادي‌ و گوناگوني‌ نعمت‌هايي‌ كه‌ خداوند برايشان‌ داده‌ است‌، پيوسته‌ مورد حَسَد واقع‌ مي‌شوند. خداوند آن‌ اصل‌ و چيزي‌ را كه‌ به‌ سبب‌ آن‌، مورد حسادت‌ قرار مي‌گيرند، از آنها سَلب‌ نفرمايد».

عُمَر چون‌ اين‌ ابيات‌ را شنيد گفت‌: نيكو سروده‌ است‌، و من‌ هيچ‌ كس‌ را سزاوارتر به‌ انطباق‌ مفاد اين‌ شعر بر او نمي‌دانم‌ مگر اين‌ گروه‌ از بني‌ هاشم‌، به‌ جهت‌ فضيلت‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) وسلّم‌، و به‌ جهت‌ قرابت‌ اين‌ گروه‌ با رسول‌ خدا.

ابن‌ عبّاس‌ گويد: من‌ گفتم‌: اي‌ أمير مؤمنان‌ ! در اين‌ نظريّه‌ موفّق‌ آمدي‌ و پيوسته‌ موفّق‌ باشي‌ ! عمر گفت‌: اي‌ پسر عبّاس‌ ! مي‌داني‌ به‌ چه‌ علّت‌ قوم‌ شما بعد از محمّد، شما را از خلافت‌ منع‌ كردند؟ ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: من‌ ناپسند داشتم‌ پاسخ‌ او را بگويم‌ ؛ فلهذا بدين‌ گونه‌ جواب‌ دادم‌ كه‌: اگر من‌ ندانم‌، اميرمؤمنان‌ عمر مرا آگاه‌ مي‌كند !

فَقَالَ عُمَرُ: كَرِهُوا أن‌ يَجْمَعُوا لَكُمُ النُّبُوَةَ وَ الخِل‌فَدَ فَتَبَجَّحُوا عَلَي‌ قَوْمِكُمْ بَجَحاً بَجَحاً ؛ فَاختَارَتْ قُرَيشُ لانفُسِهَا ؛ فَأصَابَتْ وَ وُفِّقَتْ.

«عمر گفت‌: قوم‌ شما ناپسند داشتند كه‌: در خاندان‌ شما نبوّت‌ و خلافت‌ با هم‌ مجتمع‌ آيند تا شما صاحبان‌ خلافت‌، بر قوم‌ خود فخريّه‌ و مباهات‌ كنيد ؛ و بنابراين‌ قريش‌ خودش‌ براي‌ خود خليفه‌ تعين‌ كرد ؛ و در اين‌ نظريّه‌ و تعيين‌، به‌ هدف‌ رسيد و موفّق‌ آمد